• هیچ وقت در اوج عصبانیت تصمیم نگیر. چون همه چیز به ضرر خودت تمام میشه.
    هیچ وقت در اوج عصبانیت تصمیم نگیر. چون همه چیز به ضرر خودت تمام میشه.
    پسند
    عشق
    4
    1 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • گاهی اوقات ممکنه خیلی عصبانی باشی از کسی و بخوایی یک تصمیم بگیری یا بخوایی یه حرفی بزنی،

    مطمئن باش اگر اون لحظه بخوایی تصمیم بگیری یا حرفی بزنی بزرگ ترین اشتباهت رو کردی،

    تو عصبانیت سعی کن سکوت کنی اون لحظه و هیچ تصمیمی نگیری،

    اون لحظه زمانیه که صبر خودتو داری میسنجی،
    صبور باش و بذار 1 ساعت بگذره و در آرامش تصمیم بگیر،
    رمز موفقیت تو صبر هست....

    .
    #یاایران #صبر #عصبانیت #تصمیم
    گاهی اوقات ممکنه خیلی عصبانی باشی از کسی و بخوایی یک تصمیم بگیری یا بخوایی یه حرفی بزنی، مطمئن باش اگر اون لحظه بخوایی تصمیم بگیری یا حرفی بزنی بزرگ ترین اشتباهت رو کردی، تو عصبانیت سعی کن سکوت کنی اون لحظه و هیچ تصمیمی نگیری، اون لحظه زمانیه که صبر خودتو داری میسنجی، صبور باش و بذار 1 ساعت بگذره و در آرامش تصمیم بگیر، رمز موفقیت تو صبر هست.... . #یاایران #صبر #عصبانیت #تصمیم
    پسند
    عشق
    14
    2 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • #حقیقت
    سه راز تو عصبانیت#
    #بازی زندگی
    #حقیقت سه راز تو عصبانیت# #بازی زندگی
    پسند
    عشق
    9
    0 Comments 0 Shares 116 0 هدیه ها
  • #تو عصبانیت طرف میشناسی
    #تو عصبانیت طرف میشناسی
    پسند
    عشق
    11
    1 Comments 0 Shares 167 80 هدیه ها
  • همین الان ، همین لحظه ...
    تو پیرترین سنی هستی که تا حالا بودی و جوون ترین سنی که تا اَبد خواهی داشت!
    پس حسرتارو فراموش کن و برو به سمت رویاهات ....😊🏃🏻‍♀رفتا ناشایست هیچ کس حتی تو دوست عزیزنه در مجازی و نه در حقیقت مرا ناراحت نخواهد کرد پس دست بردار . در اصل داری خودتو را قول میزنی و ازار میدی و درگیر من هستی به خدا من یک ادم معمولی معمولی تر از اونی هستم که فکرش را کنی.کمی به خودت بیا من در حالت روحی بسیار زیبایی هستم که کل دنیا با تو من تنها بازهم نخواهی مرا در حالت عصبانیت ببینی و نخو اهی دید
    @ارامش
    #غلبه بر خم
    #خودساختگی
    #حال خوش
    همین الان ، همین لحظه ... تو پیرترین سنی هستی که تا حالا بودی و جوون ترین سنی که تا اَبد خواهی داشت! پس حسرتارو فراموش کن و برو به سمت رویاهات ....😊🏃🏻‍♀رفتا ناشایست هیچ کس حتی تو دوست عزیزنه در مجازی و نه در حقیقت مرا ناراحت نخواهد کرد پس دست بردار . در اصل داری خودتو را قول میزنی و ازار میدی و درگیر من هستی به خدا من یک ادم معمولی معمولی تر از اونی هستم که فکرش را کنی.کمی به خودت بیا من در حالت روحی بسیار زیبایی هستم که کل دنیا با تو من تنها بازهم نخواهی مرا در حالت عصبانیت ببینی و نخو اهی دید @ارامش #غلبه بر خم #خودساختگی #حال خوش
    پسند
    عشق
    5
    0 Comments 0 Shares 107 0 هدیه ها
  • یکی از مواردی که در برنامه ها هر روز میبینم توقع کاربران از یکدیگر هست، و در موردش فایل صوتی داخل رسانه ساطور منتشر کردم،
    عزیزان با افرادی که در مجازی دوست میشید و توقعات بینتون شکل میگیره بخاطر ایجاد صمیمیت و اعتماد بین شماهاست، اما لطفا در مورد هم دیگه قضاوت نکنید و از نگاه خودتون فقط رفتار نکنید و سعی کنید خودتون جای طرف مقابل قرار بدید و کمی قدرت درک خودتون بالاتر ببرید و سریع قضاوت و تصمیم نگیرید،
    اگر کمی صبور باشید و در عصبانیت تصمیم نگیرید خیلی در رفتار و افزایش محبوبیت و دوستی هاتون تاثییر مثبت میذاره،
    ممنون از همراهیتون 🙏🌹
    یکی از مواردی که در برنامه ها هر روز میبینم توقع کاربران از یکدیگر هست، و در موردش فایل صوتی داخل رسانه ساطور منتشر کردم، عزیزان با افرادی که در مجازی دوست میشید و توقعات بینتون شکل میگیره بخاطر ایجاد صمیمیت و اعتماد بین شماهاست، اما لطفا در مورد هم دیگه قضاوت نکنید و از نگاه خودتون فقط رفتار نکنید و سعی کنید خودتون جای طرف مقابل قرار بدید و کمی قدرت درک خودتون بالاتر ببرید و سریع قضاوت و تصمیم نگیرید، اگر کمی صبور باشید و در عصبانیت تصمیم نگیرید خیلی در رفتار و افزایش محبوبیت و دوستی هاتون تاثییر مثبت میذاره، ممنون از همراهیتون 🙏🌹
    پسند
    عشق
    8
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری زوده و میدونم که پدرم راضی نخواهد شد ،پس بهتره صبر کنیم،ولی من به عمه پروانه م میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه پروانه صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید برای خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه پروانه قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه پروانه، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فریبا این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه پروانه چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم ،بغض گلومو گرفت و گفتم:این عکس..این عکس....عمه با ریشخند dcc اینکار رو می کنید؟؟!!چرا از اعتماد خانواده 4هاتون سوء استفاده می کنید؟؟اون زمان نفهمیدم عمه پروانه وقتی این جمله ها رو به من می گفت چرا فعل جمع به کار می برد؟؟!!اشکم کم کم داشت در میومد که عمه سریع گفت:باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا
    میفهمه, گریه نکن.یک مقدار آروم شدم .مادرم صدام کرد برای شام و من خودمو جمع و جور کردم و از اتاقم خارج شدم.
    با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری زوده و میدونم که پدرم راضی نخواهد شد ،پس بهتره صبر کنیم،ولی من به عمه پروانه م میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه پروانه صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید برای خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه پروانه قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه پروانه، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فریبا این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه پروانه چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم ،بغض گلومو گرفت و گفتم:این عکس..این عکس....عمه با ریشخند dcc اینکار رو می کنید؟؟!!چرا از اعتماد خانواده 4هاتون سوء استفاده می کنید؟؟اون زمان نفهمیدم عمه پروانه وقتی این جمله ها رو به من می گفت چرا فعل جمع به کار می برد؟؟!!اشکم کم کم داشت در میومد که عمه سریع گفت:باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا میفهمه, گریه نکن.یک مقدار آروم شدم .مادرم صدام کرد برای شام و من خودمو جمع و جور کردم و از اتاقم خارج شدم.
    پسند
    عشق
    6
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • قسمت ششم

    یکی از موتوریا،وقتی جواب دادن رضا دید،خیلی کفری شد و با عصبانیت گفت: زبونتم که درازه و رو به من کرد و گفت: کارت شناسائی ..اون زمان ، دخترای همسن و سال من،کم پیش می اومد که کارت شناسائی همراهشون باشه.بنابراین، جواب دادم: همراهم نیست.با جدیت بیشتر گفت: کارت مدرسه...مثل بچه های خوب و راستگو،کارت ورود به مدرسمو بیرون آوردم و تحویلشون دادم. یکیشون در حالی که داشت سوار موتور می شد گفت: حالا به پدرو مادراتون بگید بیان کلانتری.... تا حالتون جا بیاد.من با التماس گفتم: نه تو رو خدا کارتمو نبرید ،بدون کارت مدرسه راه نمیدن منو..ولی موتورو روشن کردن و با سرعت رفتن.رضا ،دستمو گرفت و گفت: فریبا نگران نباش ، تا آخر شب ،کارتتو می گیرم و فردا قبل مدرسه بهت می رسونم .گفتم: چجوری آخه؟! رضا ادامه داد: با بابام میرم می گیرم،تو فقط اصلا نگران نباش.در حالی که گریه می کردم،گفتم : باشه و از هم جدا شدیم...

    قسمت ششم یکی از موتوریا،وقتی جواب دادن رضا دید،خیلی کفری شد و با عصبانیت گفت: زبونتم که درازه و رو به من کرد و گفت: کارت شناسائی ..اون زمان ، دخترای همسن و سال من،کم پیش می اومد که کارت شناسائی همراهشون باشه.بنابراین، جواب دادم: همراهم نیست.با جدیت بیشتر گفت: کارت مدرسه...مثل بچه های خوب و راستگو،کارت ورود به مدرسمو بیرون آوردم و تحویلشون دادم. یکیشون در حالی که داشت سوار موتور می شد گفت: حالا به پدرو مادراتون بگید بیان کلانتری.... تا حالتون جا بیاد.من با التماس گفتم: نه تو رو خدا کارتمو نبرید ،بدون کارت مدرسه راه نمیدن منو..ولی موتورو روشن کردن و با سرعت رفتن.رضا ،دستمو گرفت و گفت: فریبا نگران نباش ، تا آخر شب ،کارتتو می گیرم و فردا قبل مدرسه بهت می رسونم .گفتم: چجوری آخه؟! رضا ادامه داد: با بابام میرم می گیرم،تو فقط اصلا نگران نباش.در حالی که گریه می کردم،گفتم : باشه و از هم جدا شدیم...
    پسند
    عشق
    5
    2 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • قسمت هفتم

    بنام خدا
    یکی از موتور سوارها که به سمت من آمده بود،ازم پرسید: "چه نسبتی با این آقا داری؟" من که دست و پامو گم کرده بودم و سن کمی هم که داشتم، مزید بر علت شده بود،جواب دادم: "هیچ نسبتی نداریم."از رضا هم همین سوال رو پرسیده بودن که جواب داده بود:" قراره با هم ازدواج کنیم. "اما مگه کمیته ای اون زمان،این چیزها تو گوشش فرو می رفت؟!علی رقم گریه های من و اصرارهای رضا،اون دو نفر،کارت ورود به مدرسه من رو،همون کارتی که موقع ورود به مدرسه حتما باید نشون میدادیم رو، از من گرفتن و بردن.وگفتن:" به پدر و مادراتون بگید بیان کلانتری، کارت رو فقط به پدر یا مادرتون تحویل میدیم.خوب تکلیف پدر و مادر من که معلوم بود، چون چیزی از دوستی من و رضا نمیدونستن، طبیعتا نمیشد که بهشون بگیم برن و کارتو بگیرن.رضا با مهربونی و آرامش بهم گفت: "تو برو خونه و اصلا نگران نباش، فردا قبل از اینکه بری مدرسه، کارتتو بدستت می رسونم." اما مگه می تونستم نگران نباشم. با این حال رفتم سمت منزل.تا شب استرس و دلهره، نزاشت یک کلمه از درس چیزی بفهمم.تقریبا ساعت ۱٠ شب بود که تلفن زنگ خورد، سریع رفتم سمت گوشی که تا کسی گوشی رو بر نداشته، من جواب بدم.گوشی رو که بر داشتم و گفتم: الو!! رضا آروم گفت: "فرانک،با پدرم رفتیم و کارتت رو پس گرفتیم.خیالم راحت شد و بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت اتاقم.فردای اون شب تو راه مدرسه، رضا، کارتو آورد و داد به من.و گفت فرانک تا زمانی که من و تو نامزد نکنیم از این اتفاق ها ممکنه زیاد برامون پیش بیاد، پس إجازه بده تا با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری دست نگه دارید ولی من به عمه مینا میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه مینا اجازه داد و صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه مینا قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه مینا، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فرانک این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه مینا چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم زدم زیر گریه.عمه با مهربونی گفت:" باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا میفهمه ها گریه نکن.یک مقدار آروم شده بودم.عمه گفت: "بعدا با هم صحبت می کنیم و از اتاق خارج شد.از ترسم، چندین ساعت از اتاقم خارج نشدم تا زمانی که مادرم، صدام کرد که برم برای شام....
    قسمت هفتم بنام خدا یکی از موتور سوارها که به سمت من آمده بود،ازم پرسید: "چه نسبتی با این آقا داری؟" من که دست و پامو گم کرده بودم و سن کمی هم که داشتم، مزید بر علت شده بود،جواب دادم: "هیچ نسبتی نداریم."از رضا هم همین سوال رو پرسیده بودن که جواب داده بود:" قراره با هم ازدواج کنیم. "اما مگه کمیته ای اون زمان،این چیزها تو گوشش فرو می رفت؟!علی رقم گریه های من و اصرارهای رضا،اون دو نفر،کارت ورود به مدرسه من رو،همون کارتی که موقع ورود به مدرسه حتما باید نشون میدادیم رو، از من گرفتن و بردن.وگفتن:" به پدر و مادراتون بگید بیان کلانتری، کارت رو فقط به پدر یا مادرتون تحویل میدیم.خوب تکلیف پدر و مادر من که معلوم بود، چون چیزی از دوستی من و رضا نمیدونستن، طبیعتا نمیشد که بهشون بگیم برن و کارتو بگیرن.رضا با مهربونی و آرامش بهم گفت: "تو برو خونه و اصلا نگران نباش، فردا قبل از اینکه بری مدرسه، کارتتو بدستت می رسونم." اما مگه می تونستم نگران نباشم. با این حال رفتم سمت منزل.تا شب استرس و دلهره، نزاشت یک کلمه از درس چیزی بفهمم.تقریبا ساعت ۱٠ شب بود که تلفن زنگ خورد، سریع رفتم سمت گوشی که تا کسی گوشی رو بر نداشته، من جواب بدم.گوشی رو که بر داشتم و گفتم: الو!! رضا آروم گفت: "فرانک،با پدرم رفتیم و کارتت رو پس گرفتیم.خیالم راحت شد و بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت اتاقم.فردای اون شب تو راه مدرسه، رضا، کارتو آورد و داد به من.و گفت فرانک تا زمانی که من و تو نامزد نکنیم از این اتفاق ها ممکنه زیاد برامون پیش بیاد، پس إجازه بده تا با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری دست نگه دارید ولی من به عمه مینا میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه مینا اجازه داد و صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه مینا قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه مینا، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فرانک این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه مینا چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم زدم زیر گریه.عمه با مهربونی گفت:" باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا میفهمه ها گریه نکن.یک مقدار آروم شده بودم.عمه گفت: "بعدا با هم صحبت می کنیم و از اتاق خارج شد.از ترسم، چندین ساعت از اتاقم خارج نشدم تا زمانی که مادرم، صدام کرد که برم برای شام....
    پسند
    عشق
    3
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها