با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری زوده و میدونم که پدرم راضی نخواهد شد ،پس بهتره صبر کنیم،ولی من به عمه پروانه م میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه پروانه صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید برای خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه پروانه قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه پروانه، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فریبا این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه پروانه چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم ،بغض گلومو گرفت و گفتم:این عکس..این عکس....عمه با ریشخند dcc اینکار رو می کنید؟؟!!چرا از اعتماد خانواده 4هاتون سوء استفاده می کنید؟؟اون زمان نفهمیدم عمه پروانه وقتی این جمله ها رو به من می گفت چرا فعل جمع به کار می برد؟؟!!اشکم کم کم داشت در میومد که عمه سریع گفت:باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا
میفهمه, گریه نکن.یک مقدار آروم شدم .مادرم صدام کرد برای شام و من خودمو جمع و جور کردم و از اتاقم خارج شدم.
با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری زوده و میدونم که پدرم راضی نخواهد شد ،پس بهتره صبر کنیم،ولی من به عمه پروانه م میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه پروانه صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید برای خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه پروانه قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه پروانه، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فریبا این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه پروانه چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم ،بغض گلومو گرفت و گفتم:این عکس..این عکس....عمه با ریشخند dcc اینکار رو می کنید؟؟!!چرا از اعتماد خانواده 4هاتون سوء استفاده می کنید؟؟اون زمان نفهمیدم عمه پروانه وقتی این جمله ها رو به من می گفت چرا فعل جمع به کار می برد؟؟!!اشکم کم کم داشت در میومد که عمه سریع گفت:باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا میفهمه, گریه نکن.یک مقدار آروم شدم .مادرم صدام کرد برای شام و من خودمو جمع و جور کردم و از اتاقم خارج شدم.
پسند
عشق
6
0 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
هدایای ارسالی

برای حمایت از این پست،هدیه بفرستید