قسمت هفتم

بنام خدا
یکی از موتور سوارها که به سمت من آمده بود،ازم پرسید: "چه نسبتی با این آقا داری؟" من که دست و پامو گم کرده بودم و سن کمی هم که داشتم، مزید بر علت شده بود،جواب دادم: "هیچ نسبتی نداریم."از رضا هم همین سوال رو پرسیده بودن که جواب داده بود:" قراره با هم ازدواج کنیم. "اما مگه کمیته ای اون زمان،این چیزها تو گوشش فرو می رفت؟!علی رقم گریه های من و اصرارهای رضا،اون دو نفر،کارت ورود به مدرسه من رو،همون کارتی که موقع ورود به مدرسه حتما باید نشون میدادیم رو، از من گرفتن و بردن.وگفتن:" به پدر و مادراتون بگید بیان کلانتری، کارت رو فقط به پدر یا مادرتون تحویل میدیم.خوب تکلیف پدر و مادر من که معلوم بود، چون چیزی از دوستی من و رضا نمیدونستن، طبیعتا نمیشد که بهشون بگیم برن و کارتو بگیرن.رضا با مهربونی و آرامش بهم گفت: "تو برو خونه و اصلا نگران نباش، فردا قبل از اینکه بری مدرسه، کارتتو بدستت می رسونم." اما مگه می تونستم نگران نباشم. با این حال رفتم سمت منزل.تا شب استرس و دلهره، نزاشت یک کلمه از درس چیزی بفهمم.تقریبا ساعت ۱٠ شب بود که تلفن زنگ خورد، سریع رفتم سمت گوشی که تا کسی گوشی رو بر نداشته، من جواب بدم.گوشی رو که بر داشتم و گفتم: الو!! رضا آروم گفت: "فرانک،با پدرم رفتیم و کارتت رو پس گرفتیم.خیالم راحت شد و بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت اتاقم.فردای اون شب تو راه مدرسه، رضا، کارتو آورد و داد به من.و گفت فرانک تا زمانی که من و تو نامزد نکنیم از این اتفاق ها ممکنه زیاد برامون پیش بیاد، پس إجازه بده تا با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری دست نگه دارید ولی من به عمه مینا میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه مینا اجازه داد و صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه مینا قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه مینا، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فرانک این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه مینا چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم زدم زیر گریه.عمه با مهربونی گفت:" باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا میفهمه ها گریه نکن.یک مقدار آروم شده بودم.عمه گفت: "بعدا با هم صحبت می کنیم و از اتاق خارج شد.از ترسم، چندین ساعت از اتاقم خارج نشدم تا زمانی که مادرم، صدام کرد که برم برای شام....
قسمت هفتم بنام خدا یکی از موتور سوارها که به سمت من آمده بود،ازم پرسید: "چه نسبتی با این آقا داری؟" من که دست و پامو گم کرده بودم و سن کمی هم که داشتم، مزید بر علت شده بود،جواب دادم: "هیچ نسبتی نداریم."از رضا هم همین سوال رو پرسیده بودن که جواب داده بود:" قراره با هم ازدواج کنیم. "اما مگه کمیته ای اون زمان،این چیزها تو گوشش فرو می رفت؟!علی رقم گریه های من و اصرارهای رضا،اون دو نفر،کارت ورود به مدرسه من رو،همون کارتی که موقع ورود به مدرسه حتما باید نشون میدادیم رو، از من گرفتن و بردن.وگفتن:" به پدر و مادراتون بگید بیان کلانتری، کارت رو فقط به پدر یا مادرتون تحویل میدیم.خوب تکلیف پدر و مادر من که معلوم بود، چون چیزی از دوستی من و رضا نمیدونستن، طبیعتا نمیشد که بهشون بگیم برن و کارتو بگیرن.رضا با مهربونی و آرامش بهم گفت: "تو برو خونه و اصلا نگران نباش، فردا قبل از اینکه بری مدرسه، کارتتو بدستت می رسونم." اما مگه می تونستم نگران نباشم. با این حال رفتم سمت منزل.تا شب استرس و دلهره، نزاشت یک کلمه از درس چیزی بفهمم.تقریبا ساعت ۱٠ شب بود که تلفن زنگ خورد، سریع رفتم سمت گوشی که تا کسی گوشی رو بر نداشته، من جواب بدم.گوشی رو که بر داشتم و گفتم: الو!! رضا آروم گفت: "فرانک،با پدرم رفتیم و کارتت رو پس گرفتیم.خیالم راحت شد و بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت اتاقم.فردای اون شب تو راه مدرسه، رضا، کارتو آورد و داد به من.و گفت فرانک تا زمانی که من و تو نامزد نکنیم از این اتفاق ها ممکنه زیاد برامون پیش بیاد، پس إجازه بده تا با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری دست نگه دارید ولی من به عمه مینا میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه مینا اجازه داد و صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه مینا قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه مینا، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فرانک این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه مینا چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم زدم زیر گریه.عمه با مهربونی گفت:" باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا میفهمه ها گریه نکن.یک مقدار آروم شده بودم.عمه گفت: "بعدا با هم صحبت می کنیم و از اتاق خارج شد.از ترسم، چندین ساعت از اتاقم خارج نشدم تا زمانی که مادرم، صدام کرد که برم برای شام....
پسند
عشق
3
0 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
هدایای ارسالی

برای حمایت از این پست،هدیه بفرستید