فریبا هستم.ساکن گوهردشت کرج.لیسانس مترجمی زبان انگلیسی
  • 67 نوشته ها
  • 32 تصاویر
  • 27 فیلم ها
  • خانه دار
  • زندگی می کند در کرج
  • از جانب تهران
  • زن
  • متاهل
  • 17/11/1980
  • به دنبال 37 اشخاص
به روز رسانی های اخیر
  • #ساخت_ادیت_ویدیو#ساخت_ویدیو
    #ساخت_ادیت_ویدیو#ساخت_ویدیو
    پسند
    عشق
    6
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 129 0 هدیه ها
  • ساخت_کلیپ#إدیت_ویدیو#کلیپ_تولد#کلیپ_ولنتاین_
    ساخت_کلیپ#إدیت_ویدیو#کلیپ_تولد#کلیپ_ولنتاین_
    پسند
    عشق
    7
    0 نظرات 1 اشتراک گذاری 175 0 هدیه ها
  • #ساخت_کلیپ
    #تبلیغات_
    #ساخت_کلیپ #تبلیغات_
    پسند
    عشق
    8
    0 نظرات 1 اشتراک گذاری 293 0 هدیه ها
  • #إدیت و ساخت کلیپ
    #کلیپ_های_تبلیغاتی
    #إدیت و ساخت کلیپ #کلیپ_های_تبلیغاتی
    پسند
    عشق
    6
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 75 0 هدیه ها
  • إدیت فیلم و ویدئو
    ویدئو
    عکس
    ساخت کلیپ
    إدیت فیلم و ویدئو ویدئو عکس ساخت کلیپ
    عشق
    پسند
    7
    2 نظرات 0 اشتراک گذاری 94 0 هدیه ها
  • من و إبی
    ستاره های سربی
    لایک داره این کار...خدائی خیلی سخت بود ،درست کردن این کلیپ..تا آخر ببینید...
    من و إبی ستاره های سربی لایک داره این کار...خدائی خیلی سخت بود ،درست کردن این کلیپ..تا آخر ببینید...
    پسند
    عشق
    7
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 118 0 هدیه ها
  • آهنگ بسیار زیبای چشمات
    با صدای کسری زاهدی
    آهنگ بسیار زیبای چشمات با صدای کسری زاهدی
    پسند
    عشق
    7
    1 نظرات 0 اشتراک گذاری 6 0 هدیه ها
  • با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری زوده و میدونم که پدرم راضی نخواهد شد ،پس بهتره صبر کنیم،ولی من به عمه پروانه م میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه پروانه صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید برای خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه پروانه قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه پروانه، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فریبا این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه پروانه چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم ،بغض گلومو گرفت و گفتم:این عکس..این عکس....عمه با ریشخند dcc اینکار رو می کنید؟؟!!چرا از اعتماد خانواده 4هاتون سوء استفاده می کنید؟؟اون زمان نفهمیدم عمه پروانه وقتی این جمله ها رو به من می گفت چرا فعل جمع به کار می برد؟؟!!اشکم کم کم داشت در میومد که عمه سریع گفت:باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا
    میفهمه, گریه نکن.یک مقدار آروم شدم .مادرم صدام کرد برای شام و من خودمو جمع و جور کردم و از اتاقم خارج شدم.
    با خانواده م بیاییم خواستگاری.من، که اخلاق و جواب خانوادمو میدونستم در جواب گفتم:" فعلا برای خواستگاری زوده و میدونم که پدرم راضی نخواهد شد ،پس بهتره صبر کنیم،ولی من به عمه پروانه م میگم یک شب با مادرت و خودت قرار بزاریم و بریم داخل یک پارک بنشینیم و صحبت کنیم و اگر عمه پروانه صلاح دونست، قضیه رو با پدرم در میون بزاره و شما بیایید برای خواستگاری.رضا، قبول کرد و قرار شد من به عمه پروانه قضیه رو بگم و راضیش کنم که بریم و با مادر رضا صحبت کنه.من فراموش کردم که بگم عمه پروانه، قبلا به طور اتفاقی با رضا، آشنا شده بود، اجازه بدید بگم که چطوری!؟! .من عادت داشتم عکس رضا رو لای کتاب درسیم پنهان کنم که هم موقع درسخوندن نگاهش کنم و هم اینکه خیالم راحت باشه که عکس پیش خودمه.نا غافل از اینکه، یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم خونه، احساس کردم، عمه یک جور دیگه و با اخم و سرسنگین جوابمو میده.به روی خودم نیاوردم و رفتم داخل اتاقم.حدودا نیم ساعت بعد عمه آمد داخل اتاقم و در رو بست. با عصبانیت اومد سمت میز تحریر و عکس ۳×۴ رو روی میز گذاشت. از ترس و تعجب کم مونده بود غالب تهی کنم که عمه گفت: "فریبا این عکس کیه؟!"وای خدای من، عکس رضا دست عمه پروانه چیکار میکرد؟!!!با دستپاچگی گفتم:" من چمیدونم.عمه اینبار با عصبانیت بیشتری گفت: "وسط اتاق تو افتاده بود، اما تو میگی نمی شناسیش!!!؟؟نا خودآگاه بدون اینکه چیزی بگم ،بغض گلومو گرفت و گفتم:این عکس..این عکس....عمه با ریشخند dcc اینکار رو می کنید؟؟!!چرا از اعتماد خانواده 4هاتون سوء استفاده می کنید؟؟اون زمان نفهمیدم عمه پروانه وقتی این جمله ها رو به من می گفت چرا فعل جمع به کار می برد؟؟!!اشکم کم کم داشت در میومد که عمه سریع گفت:باشه، حالا نمیخواد گریه کنی بابا میفهمه, گریه نکن.یک مقدار آروم شدم .مادرم صدام کرد برای شام و من خودمو جمع و جور کردم و از اتاقم خارج شدم.
    پسند
    عشق
    6
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
  • ساخت کلیپ تبلیغاتی برای کسب و کار شما,کلیپ عاشقانه
    کلیپ تولد و.....
    تدوین ویدئو ، صدا گزاری ، موزیک گزاری
    با بهترین هزینه
    09358424363
    فریبا
    ساخت کلیپ تبلیغاتی برای کسب و کار شما,کلیپ عاشقانه کلیپ تولد و..... تدوین ویدئو ، صدا گزاری ، موزیک گزاری با بهترین هزینه 09358424363 فریبا
    پسند
    عشق
    6
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 84 0 هدیه ها
  • قسمت ششم

    یکی از موتوریا،وقتی جواب دادن رضا دید،خیلی کفری شد و با عصبانیت گفت: زبونتم که درازه و رو به من کرد و گفت: کارت شناسائی ..اون زمان ، دخترای همسن و سال من،کم پیش می اومد که کارت شناسائی همراهشون باشه.بنابراین، جواب دادم: همراهم نیست.با جدیت بیشتر گفت: کارت مدرسه...مثل بچه های خوب و راستگو،کارت ورود به مدرسمو بیرون آوردم و تحویلشون دادم. یکیشون در حالی که داشت سوار موتور می شد گفت: حالا به پدرو مادراتون بگید بیان کلانتری.... تا حالتون جا بیاد.من با التماس گفتم: نه تو رو خدا کارتمو نبرید ،بدون کارت مدرسه راه نمیدن منو..ولی موتورو روشن کردن و با سرعت رفتن.رضا ،دستمو گرفت و گفت: فریبا نگران نباش ، تا آخر شب ،کارتتو می گیرم و فردا قبل مدرسه بهت می رسونم .گفتم: چجوری آخه؟! رضا ادامه داد: با بابام میرم می گیرم،تو فقط اصلا نگران نباش.در حالی که گریه می کردم،گفتم : باشه و از هم جدا شدیم...

    قسمت ششم یکی از موتوریا،وقتی جواب دادن رضا دید،خیلی کفری شد و با عصبانیت گفت: زبونتم که درازه و رو به من کرد و گفت: کارت شناسائی ..اون زمان ، دخترای همسن و سال من،کم پیش می اومد که کارت شناسائی همراهشون باشه.بنابراین، جواب دادم: همراهم نیست.با جدیت بیشتر گفت: کارت مدرسه...مثل بچه های خوب و راستگو،کارت ورود به مدرسمو بیرون آوردم و تحویلشون دادم. یکیشون در حالی که داشت سوار موتور می شد گفت: حالا به پدرو مادراتون بگید بیان کلانتری.... تا حالتون جا بیاد.من با التماس گفتم: نه تو رو خدا کارتمو نبرید ،بدون کارت مدرسه راه نمیدن منو..ولی موتورو روشن کردن و با سرعت رفتن.رضا ،دستمو گرفت و گفت: فریبا نگران نباش ، تا آخر شب ،کارتتو می گیرم و فردا قبل مدرسه بهت می رسونم .گفتم: چجوری آخه؟! رضا ادامه داد: با بابام میرم می گیرم،تو فقط اصلا نگران نباش.در حالی که گریه می کردم،گفتم : باشه و از هم جدا شدیم...
    پسند
    عشق
    5
    2 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
داستان های بیشتر