• بسم الله اگر حریف مایی
    شب عجیبی بود
    بازم یک شب که به خاطر کوتاهی و معاشرت با کسایکه نباید سر راهم قرار میگرفت
    چه سر درد عجیبی گرفته ام
    و جه تنها در اتاق تاریک خود به گوشه ای زل زده و به بارحرف هایی که در شان من نیست فکر میکنم
    و به رفتارهای بچه گانه ی خودم که در خور شخصیتم نیست
    پدر باز هم این دختر سر کش تو در اواج ناملایمت گرفتار شد
    تو گفته بودی خوبی کن کسی از خوبی فراری نمیشود
    ولی پدر من به چشم خود دیدم در این دنیا خوبی هم حواب نمیدهد
    پدر تو گفتی ببخش .بخشیدم ولی از بخشیدن ارام نگرفتم
    پدر جان کجایی شانه ات را امشب میخواهم
    اغوشت را کم دارم دست گرم و مهربانت را کم دارم
    دلییل حال خوبم باز کار دست خودم دادم اسمان چشمانم ابریه پدر بیا که من کم دارمت.
    #دلتنکی
    #شگستن غرور
    #پستی
    #پدر
    بسم الله اگر حریف مایی شب عجیبی بود بازم یک شب که به خاطر کوتاهی و معاشرت با کسایکه نباید سر راهم قرار میگرفت چه سر درد عجیبی گرفته ام و جه تنها در اتاق تاریک خود به گوشه ای زل زده و به بارحرف هایی که در شان من نیست فکر میکنم و به رفتارهای بچه گانه ی خودم که در خور شخصیتم نیست پدر باز هم این دختر سر کش تو در اواج ناملایمت گرفتار شد تو گفته بودی خوبی کن کسی از خوبی فراری نمیشود ولی پدر من به چشم خود دیدم در این دنیا خوبی هم حواب نمیدهد پدر تو گفتی ببخش .بخشیدم ولی از بخشیدن ارام نگرفتم پدر جان کجایی شانه ات را امشب میخواهم اغوشت را کم دارم دست گرم و مهربانت را کم دارم دلییل حال خوبم باز کار دست خودم دادم اسمان چشمانم ابریه پدر بیا که من کم دارمت. #دلتنکی #شگستن غرور #پستی #پدر
    پسند
    عشق
    3
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • چند سالی است با هم هستیم و در کنار هم بوده ایم .

    روز های سخت دیده ایم و عیش های ناب داشته ایم

    یکی پس از دیگر از پستی ها و بلندی ها گذر کرده ایم
    اکنون که روز تولدت است خواستم تبریک بگویم به تو . به خاطراتی که ساختیم ، به خنده هایی که داشتیم ، خواستم بگویم هستم هنوز چه در سختی ها در پشت سرت ، چه در تنهایی ها همدم ات ، و در شادی ها در کنارت .
    امسال هم به قماری بزرگ با تو می‌نشینم دوست من ، قماری که چه کسی خواهد رفت ، ولی این را بدان در این قمار ، جانم گواه و وثیقه من است ، که هستم همه جا در کنارت .
    تولدت مبارک یاایران این سال روز تولدت را هم با خنده شروع کن ، که سال دیگر باز هم به خنده بنشینیم و از خاطرات بگوییم .
    چند سالی است با هم هستیم و در کنار هم بوده ایم . روز های سخت دیده ایم و عیش های ناب داشته ایم یکی پس از دیگر از پستی ها و بلندی ها گذر کرده ایم اکنون که روز تولدت است خواستم تبریک بگویم به تو . به خاطراتی که ساختیم ، به خنده هایی که داشتیم ، خواستم بگویم هستم هنوز چه در سختی ها در پشت سرت ، چه در تنهایی ها همدم ات ، و در شادی ها در کنارت . امسال هم به قماری بزرگ با تو می‌نشینم دوست من ، قماری که چه کسی خواهد رفت ، ولی این را بدان در این قمار ، جانم گواه و وثیقه من است ، که هستم همه جا در کنارت . تولدت مبارک یاایران این سال روز تولدت را هم با خنده شروع کن ، که سال دیگر باز هم به خنده بنشینیم و از خاطرات بگوییم .
    عشق
    پسند
    14
    3 التعليقات 0 المشاركات 299 2100 هدیه ها
  • قسمت پنجم

    بنام خدا
    رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر, تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من به منزل خواهرم می رفتمو چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.هوا تاریک شده بود و تو اون تپه تاریک،ترس بدی منو گرفته بود.به رضا گفتم اینجا خیلی تاریک و ترسناکه،زودتر برگردیم.رضا گفت:چشم چند دقیقه دیگه میریم ،نترس از چیزی تا من کنارتم.ادامه داد گفت:عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم,بدجوری دستام میلرزید.خدایا! اگر اینجا بلائی سر ما بیارن،هیچ کس نمی فهمه.با ترس و لرز .پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا با خونسردی گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من ،وقتی شنیدم که گفت:رضا باید با ما بیاد از ترس زیاد زدم زیر گریه. با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید.".انگار دنیا رو به من دادن اون لحظه..مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم....
    قسمت پنجم بنام خدا رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر, تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من به منزل خواهرم می رفتمو چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.هوا تاریک شده بود و تو اون تپه تاریک،ترس بدی منو گرفته بود.به رضا گفتم اینجا خیلی تاریک و ترسناکه،زودتر برگردیم.رضا گفت:چشم چند دقیقه دیگه میریم ،نترس از چیزی تا من کنارتم.ادامه داد گفت:عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم,بدجوری دستام میلرزید.خدایا! اگر اینجا بلائی سر ما بیارن،هیچ کس نمی فهمه.با ترس و لرز .پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا با خونسردی گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من ،وقتی شنیدم که گفت:رضا باید با ما بیاد از ترس زیاد زدم زیر گریه. با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید.".انگار دنیا رو به من دادن اون لحظه..مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم....
    پسند
    5
    1 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • قسمت پنجم

    بنام خدا
    رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من می رفتم و چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.بهم گفت عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم.پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید."مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم.خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...))))))))
    قسمت پنجم بنام خدا رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من می رفتم و چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.بهم گفت عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم.پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید."مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم.خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...))))))))
    پسند
    2
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • مسابقه دهه محرم
    دوستان عزیز از مراسمات محرم که خودتون حضور پیدا میکنید عکس بگیرید و بصورت یک پست منتشر کنید
    و تو متن هم پستی که میخواهید در مسابقه باشه هم بنویسید حتما برای مسابقه
    فردیکه بیشترین لایک رو داشته باشه پستش برنده یک میلیون تومن جایزه نقدی خواهد شد
    خوشحال میشم همگی در این مسابقه جذاب شرکت کنید
    اجرتون با امام حسین
    از امروز جمعه 6 مرداد 1402 تا 31 مرداد ساعت 20 شب این مسابقه ادامه داره و فردیکه پستش بیشترین لایک رو دریافت کنه برنده 1میلیون تومن جایزه نقدی خواهد شد

    #محرم #محرم1402 #دهه_محرم #مسابقه_محرم
    مسابقه دهه محرم دوستان عزیز از مراسمات محرم که خودتون حضور پیدا میکنید عکس بگیرید و بصورت یک پست منتشر کنید و تو متن هم پستی که میخواهید در مسابقه باشه هم بنویسید حتما برای مسابقه فردیکه بیشترین لایک رو داشته باشه پستش برنده یک میلیون تومن جایزه نقدی خواهد شد خوشحال میشم همگی در این مسابقه جذاب شرکت کنید اجرتون با امام حسین از امروز جمعه 6 مرداد 1402 تا 31 مرداد ساعت 20 شب این مسابقه ادامه داره و فردیکه پستش بیشترین لایک رو دریافت کنه برنده 1میلیون تومن جایزه نقدی خواهد شد #محرم #محرم1402 #دهه_محرم #مسابقه_محرم
    پسند
    عشق
    تعجب
    37
    15 التعليقات 0 المشاركات 80 هدیه ها