• همیشه آدم هایِ مهربان ضربه هایِ
    وحشتناک تری را می خورند…
    لازم نیست آنقدر خوب باشید که توقع ها را
    از خودتان بالا ببرید!
    باور کنید خیلی ها اصلا لیاقتِ این همه
    لطف را ندارند و پیشِ خودشان فکر می کنند
    که شما دارید وظیفه تان را انجام می دهید!
    ذاتی که خراب باشد هیچ وقت
    درست بشو نیست…
    فراموش نکنید با نمک نشناس ها
    دقیقا شبیه به خودشان رفتار کنید
    بگذارید بسوزند…
    شعله هایشان دیدنی ست
    #مهربانی
    #دیدو چت
    #ارامش
    #نمک نشناسی
    همیشه آدم هایِ مهربان ضربه هایِ وحشتناک تری را می خورند… لازم نیست آنقدر خوب باشید که توقع ها را از خودتان بالا ببرید! باور کنید خیلی ها اصلا لیاقتِ این همه لطف را ندارند و پیشِ خودشان فکر می کنند که شما دارید وظیفه تان را انجام می دهید! ذاتی که خراب باشد هیچ وقت درست بشو نیست… فراموش نکنید با نمک نشناس ها دقیقا شبیه به خودشان رفتار کنید بگذارید بسوزند… شعله هایشان دیدنی ست #مهربانی #دیدو چت #ارامش #نمک نشناسی
    پسند
    عشق
    4
    1 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • نمک نشناس ترین و حقیر ترین آدما کسایی هستن که
    دربرابر کاری که براشون انجام میدی میگن میخواستی نکنی
    😑😑

    ما عبور کردیم از انتظاراتمان
    از آرزوهامان
    و از آدمها؛

    آدمها همان نالایقان بی انصافی که احساسات ناب ما را میان دیوارهای مهربانی دلمان دفن کردند

    که تاوان ِ این خوش باوری ها
    نتیجه اش شد کم اوردن خودمان جلوی خودمان!
    نمک نشناسانی
    که ماندن نمی دانستند ؛
    اما آمدند تا در نبودشان نبض زمانه را با
    بی رحمانی هرچه تمامتر به بازی بگیرند!
    آمدند تا تو را دچار سوتفاهم های عاشقانه کنند ، همان هایی که در ظاهر نزدیک تواند ولی فرسنگها از تو و دنیایت دورند
    هم
    #لیاقت
    #نمک نشناسی
    ##ارامش
    #دیدو چت
    نمک نشناس ترین و حقیر ترین آدما کسایی هستن که دربرابر کاری که براشون انجام میدی میگن میخواستی نکنی 😑😑 ما عبور کردیم از انتظاراتمان از آرزوهامان و از آدمها؛ آدمها همان نالایقان بی انصافی که احساسات ناب ما را میان دیوارهای مهربانی دلمان دفن کردند که تاوان ِ این خوش باوری ها نتیجه اش شد کم اوردن خودمان جلوی خودمان! نمک نشناسانی که ماندن نمی دانستند ؛ اما آمدند تا در نبودشان نبض زمانه را با بی رحمانی هرچه تمامتر به بازی بگیرند! آمدند تا تو را دچار سوتفاهم های عاشقانه کنند ، همان هایی که در ظاهر نزدیک تواند ولی فرسنگها از تو و دنیایت دورند هم #لیاقت #نمک نشناسی ##ارامش #دیدو چت
    پسند
    عشق
    4
    1 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • یه عده هم اومدن تو زندگیمون، از وقت و کار و زندگی و شادیمون زدیم که تنها نباشن و شاد باشن؛ آخرش نمک خورده نخورده، نمکدونو شکستنو گذاشتن رفتن.
    البته که اولین بار نیست، بعید میدونم آخرین بار هم باشه، بخواین میشینم داستان تک تکشونو که‌ چجوری پشیمونم کردن بخاطر مهربونیام تعریف میکنم واستون ولی کاش یه روز یادشون بیوفته، یه روزی که با یه نفر دیگه آشنا شدن و اون آدم حالشونو گرفت بهتر بفهمن که رفتارشون واقعا دور از انسانیت بوده.«
    یه عده هم اومدن تو زندگیمون، از وقت و کار و زندگی و شادیمون زدیم که تنها نباشن و شاد باشن؛ آخرش نمک خورده نخورده، نمکدونو شکستنو گذاشتن رفتن. البته که اولین بار نیست، بعید میدونم آخرین بار هم باشه، بخواین میشینم داستان تک تکشونو که‌ چجوری پشیمونم کردن بخاطر مهربونیام تعریف میکنم واستون ولی کاش یه روز یادشون بیوفته، یه روزی که با یه نفر دیگه آشنا شدن و اون آدم حالشونو گرفت بهتر بفهمن که رفتارشون واقعا دور از انسانیت بوده.«
    عشق
    پسند
    7
    3 التعليقات 0 المشاركات 28 0 هدیه ها
  • واسه این دوتا بانمک نظرتونو حتما بنویسید 😍😍
    واسه این دوتا بانمک نظرتونو حتما بنویسید 😍😍
    پسند
    عشق
    5
    4 التعليقات 0 المشاركات 166 0 هدیه ها
  • قسمت دوم

    بنام خدا
    بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.


    قسمت دوم بنام خدا بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.
    پسند
    4
    3 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها