• نظرتون چیه خرید سکه های برنامه ها رو با ارز دیجیتال تبر فعال کنیم؟

    یک اپلیکیشن راه اندازی کنیم که کاربران آنلاین بتونند کیف پول تبر خودشون شارژ کنند،
    و با کیف پول تبر بتونید سکه های برنامه های ساطور رو خیلی راحت خرید کنید،
    در عین حال یک سرمایه گذاری برای کاربران خواهد شد و ارزش پولتون افزایش پیدا کنه،

    همچنین یک سیستم مالی و پشتیوانه قدرتمند برای مجموعه رسانه ساطور خواهد شد،
    یک سرمایه گذاری برای همه کاربران فعال، همکاران و متحدان،

    خوشحال میشم همگی نظر یا سوال و پیشنهادی دارید اعلام کنید با نظرات قشنگتون
    نظرتون چیه خرید سکه های برنامه ها رو با ارز دیجیتال تبر فعال کنیم؟ یک اپلیکیشن راه اندازی کنیم که کاربران آنلاین بتونند کیف پول تبر خودشون شارژ کنند، و با کیف پول تبر بتونید سکه های برنامه های ساطور رو خیلی راحت خرید کنید، در عین حال یک سرمایه گذاری برای کاربران خواهد شد و ارزش پولتون افزایش پیدا کنه، همچنین یک سیستم مالی و پشتیوانه قدرتمند برای مجموعه رسانه ساطور خواهد شد، یک سرمایه گذاری برای همه کاربران فعال، همکاران و متحدان، خوشحال میشم همگی نظر یا سوال و پیشنهادی دارید اعلام کنید با نظرات قشنگتون
    پسند
    عشق
    5
    4 نظرات 0 اشتراک گذاری 150 هدیه ها
  • چقدرخواست های ما ادم هامیتونه
    کوچک و ساده باشه
    ولی درعین حال بزرگ
    چقدرخواست های ما ادم هامیتونه کوچک و ساده باشه ولی درعین حال بزرگ
    پسند
    عشق
    15
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 339 0 هدیه ها
  • #اره اصلا من آدم بی معرفتیم میدنی چرا؟
    #چون حال بد همه رو سهی کردم خوب کنم
    #وحال بد من برای کسی مهم نبود😔
    #اگر کسی از دست من ناراحت میشد باتمام وجودم
    #میخواستم ازدلش دربیارم ولی من ناراحت میشدم
    #عین خیال کسی نبود من ادم بی معرفتیم
    #تف تواین دنیا
    #اره اصلا من آدم بی معرفتیم میدنی چرا؟ #چون حال بد همه رو سهی کردم خوب کنم #وحال بد من برای کسی مهم نبود😔 #اگر کسی از دست من ناراحت میشد باتمام وجودم #میخواستم ازدلش دربیارم ولی من ناراحت میشدم #عین خیال کسی نبود من ادم بی معرفتیم #تف تواین دنیا
    پسند
    عشق
    7
    2 نظرات 0 اشتراک گذاری 104 0 هدیه ها


  • بنام خدا
    قسمت اول

    سال ۱۳۷۲ بود.بعد از فروختن منزل سه طبقه ای که در تهران داشتیم، اسباب كشي کردیم و راهي كرج و یك خونه ی ویلائی بزرگ شديم.من اون زمان، کلاس دوم راهنمائی بودم.یک دختر بشاش و سر زنده که همه زندگي بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.يادم مياد، فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدید. شنیده بودیم که کرج و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).منزل جدیدمون یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، بزرگي و درشتیش به اندازه يه گلابي بود. دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه طوري كه هنوزم كه هنوزه مزش رو زبونم هست.چهار خواب بزرگ داشت و یک آشپزخونه دنج و با صفا.اثاث هارو جابجا کردیم و هر کسی اتاق مشخصی رو برداشت.من و عمه پروانه یک اتاق مشترک با هم برداشتیم..کمدهای بزرگ و جادار .زندگیمون تو خونه جدید آغاز شد.همه چی خوب و عالی بود.بابا،مامان و عمه ،خوشحال بودن.شب های تابستون با صفائی داشتیم.یک ناهار خوری گذاشته بودیم زیر درخت انجیر.بعد از ظهرا،بابا می رفت حیاطو با شلنگ آبپاشی می کرد و به درختا و گل ها آب می داد.یه بوته گل شب بو هم کنج دیوار داشتیم که شب ها،از بوی فوق العاده ای که از خودش متساعد می کرد،احساس می کردیم داخل بهشت نشستیم..شب ها شامو زیر دخت انجیر می خوردیم و موقع خواب،یه پشه بند بزرگ داشتیم که پدرم وقتی خوابش می گرفت،می گفت:پشه بند و بزنیم و بخوابیم.خوابیدن داخل اون پشه بند،لذتی برای من داشت که دیگه تکرار شدنی نخواهد بود.همه چی خوب و عالی میگذشت.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه رسید و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که داخل مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کنيم .ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی ساختمان میشد.بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری... 😊
    بنام خدا قسمت اول سال ۱۳۷۲ بود.بعد از فروختن منزل سه طبقه ای که در تهران داشتیم، اسباب كشي کردیم و راهي كرج و یك خونه ی ویلائی بزرگ شديم.من اون زمان، کلاس دوم راهنمائی بودم.یک دختر بشاش و سر زنده که همه زندگي بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.يادم مياد، فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدید. شنیده بودیم که کرج و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).منزل جدیدمون یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، بزرگي و درشتیش به اندازه يه گلابي بود. دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه طوري كه هنوزم كه هنوزه مزش رو زبونم هست.چهار خواب بزرگ داشت و یک آشپزخونه دنج و با صفا.اثاث هارو جابجا کردیم و هر کسی اتاق مشخصی رو برداشت.من و عمه پروانه یک اتاق مشترک با هم برداشتیم..کمدهای بزرگ و جادار .زندگیمون تو خونه جدید آغاز شد.همه چی خوب و عالی بود.بابا،مامان و عمه ،خوشحال بودن.شب های تابستون با صفائی داشتیم.یک ناهار خوری گذاشته بودیم زیر درخت انجیر.بعد از ظهرا،بابا می رفت حیاطو با شلنگ آبپاشی می کرد و به درختا و گل ها آب می داد.یه بوته گل شب بو هم کنج دیوار داشتیم که شب ها،از بوی فوق العاده ای که از خودش متساعد می کرد،احساس می کردیم داخل بهشت نشستیم..شب ها شامو زیر دخت انجیر می خوردیم و موقع خواب،یه پشه بند بزرگ داشتیم که پدرم وقتی خوابش می گرفت،می گفت:پشه بند و بزنیم و بخوابیم.خوابیدن داخل اون پشه بند،لذتی برای من داشت که دیگه تکرار شدنی نخواهد بود.همه چی خوب و عالی میگذشت.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه رسید و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که داخل مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کنيم .ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی ساختمان میشد.بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری... 😊
    پسند
    4
    3 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
  • بنام خدا
    سال ۱۳۷۲ بود.بعد فروختن خونه ی سه طبقه ای که داشتیم، اسباب کشی کردیم و اومدیم یك خونه ی ویلائی بزرگ.من اون زمان می رفتم کلاس دوم راهنمائی.یک دختر بشاش و سر زنده که همه چی بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدیدمون. شنیده بودیم که کرج(گوهردشت) و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).خونه ای که خریده بودیم، یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، درشتیشون به اندازه یک گلابی بود.دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، دیگه کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه بود و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که تو مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کردیم.ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی اون میشد.خلاصه بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری.
    بنام خدا سال ۱۳۷۲ بود.بعد فروختن خونه ی سه طبقه ای که داشتیم، اسباب کشی کردیم و اومدیم یك خونه ی ویلائی بزرگ.من اون زمان می رفتم کلاس دوم راهنمائی.یک دختر بشاش و سر زنده که همه چی بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدیدمون. شنیده بودیم که کرج(گوهردشت) و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).خونه ای که خریده بودیم، یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، درشتیشون به اندازه یک گلابی بود.دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، دیگه کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه بود و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که تو مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کردیم.ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی اون میشد.خلاصه بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری.
    پسند
    3
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
  • اعضای خانواده رو دیدی؟ جروبحث دارن، دعوا دارن، تخریب دارن، کتک کاری دارن، فحش دارن، قهر دارن، دلخوری دارن، ولی در عین حال مطمئنن همیشه کنار هم میمونن و پشت هم وایمیسن و چیزی عوض نمی‌شه. اعتماد دارن، حمایت دارن، ارزش دارن، عشق دارن، اولویت همن و دلاشون به هم محکم وصل شده و هیچ جوره قرار نیست جدا بشن.
    می‌خواستم بگم تو خانواده منی :))
    اعضای خانواده رو دیدی؟ جروبحث دارن، دعوا دارن، تخریب دارن، کتک کاری دارن، فحش دارن، قهر دارن، دلخوری دارن، ولی در عین حال مطمئنن همیشه کنار هم میمونن و پشت هم وایمیسن و چیزی عوض نمی‌شه. اعتماد دارن، حمایت دارن، ارزش دارن، عشق دارن، اولویت همن و دلاشون به هم محکم وصل شده و هیچ جوره قرار نیست جدا بشن. می‌خواستم بگم تو خانواده منی :))
    عشق
    پسند
    11
    0 نظرات 0 اشتراک گذاری 1000 هدیه ها