• بنام خدا
    مهر ماه رسید و با کلی ذوق و شوق رهسپار مدرسه شدم.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.اوایل،كه به مدرسه مي رفتم، سرویس نداشتم و خودم می رفتم و بر می گشتم.چند روز بعد خانوادم تصميم گرفتن كه ،سرویس ثبتنام كنن. سرویس آقای پروانه.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن، با من سر خیابون می ایستادن، برای سرویس.یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطی رفیق شدیم.روزها به همین منوال سپری می شد.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل، دم ایستگاه سرويس پیدا شد.وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایون میومدن و عصری هم وقتی بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.و ما رو زير نظر دارن. فاطمه همه شونو می شناخت چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن.چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.اسمش رضا بود،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,178.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان مد بود پسرا سیبیل میزاشتن و شلوار بگ می پوشیدن.رضا، پسرخوش چهره و خوش تیپی بنظرم اومد.بعد از اینکه متوجه نگاه های رضا شدم،توجه من هم متقابلا به او جلب شد و عادت کرده بودم که وقتی میرم سوار سرویس بشم،بیاد و دورادور ببینمش.نگاه هامون کم کم عمیق شده بود.آروم آروم داشت دلم پیشش گیر می کرد.متنفر شده بودم از روزای جمعه. می دونید چرا؟چون تعطیل بود و من نمی تونستم رضا رو ببینم.برای یه دختر کلاس دوم راهنمائی خیلی زود بود که عشق بیاد سراغش،،ولی چه میشه کرد!! عشق هم مثل بقیه ی وقایع زندگی، غیر قابل پیش بینیست.❤❤
    #داستان_زندگی#قصه_شب#لاو_استوری
    بنام خدا مهر ماه رسید و با کلی ذوق و شوق رهسپار مدرسه شدم.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.اوایل،كه به مدرسه مي رفتم، سرویس نداشتم و خودم می رفتم و بر می گشتم.چند روز بعد خانوادم تصميم گرفتن كه ،سرویس ثبتنام كنن. سرویس آقای پروانه.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن، با من سر خیابون می ایستادن، برای سرویس.یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطی رفیق شدیم.روزها به همین منوال سپری می شد.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل، دم ایستگاه سرويس پیدا شد.وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایون میومدن و عصری هم وقتی بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.و ما رو زير نظر دارن. فاطمه همه شونو می شناخت چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن.چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.اسمش رضا بود،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,178.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان مد بود پسرا سیبیل میزاشتن و شلوار بگ می پوشیدن.رضا، پسرخوش چهره و خوش تیپی بنظرم اومد.بعد از اینکه متوجه نگاه های رضا شدم،توجه من هم متقابلا به او جلب شد و عادت کرده بودم که وقتی میرم سوار سرویس بشم،بیاد و دورادور ببینمش.نگاه هامون کم کم عمیق شده بود.آروم آروم داشت دلم پیشش گیر می کرد.متنفر شده بودم از روزای جمعه. می دونید چرا؟چون تعطیل بود و من نمی تونستم رضا رو ببینم.برای یه دختر کلاس دوم راهنمائی خیلی زود بود که عشق بیاد سراغش،،ولی چه میشه کرد!! عشق هم مثل بقیه ی وقایع زندگی، غیر قابل پیش بینیست.❤❤ #داستان_زندگی#قصه_شب#لاو_استوری
    پسند
    2
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها