• بله تو دیدوچت عروسی برید میتونید بقیه ببیند و لذت میبرند و عشق کند کسی که دنبال لایوتصویری هست و میتونید هنر خودتون نشان بدهید
    #دیدوچت
    #عشق
    #عشق
    #محبت
    #صداقت
    #احترام
    #اعتماد
    #بوس
    #سماآبادان
    https://3tr.ir/shop/didochat?id=1576
    بله تو دیدوچت عروسی برید میتونید بقیه ببیند و لذت میبرند و عشق کند کسی که دنبال لایوتصویری هست و میتونید هنر خودتون نشان بدهید #دیدوچت #عشق #عشق #محبت #صداقت #احترام #اعتماد #بوس #سماآبادان https://3tr.ir/shop/didochat?id=1576
    عشق
    پسند
    11
    0 Comments 0 Shares 30 0 هدیه ها
  • بله پیکی ببین دوتا خواهر در دیدوچت من سری دوم گرفتم چون سری اول همگی دستشون درد نکن من شرمنده کردند ونذاشتن ببازم این کل کل پی کی من جونم به خواهرم میدهم فقط میخواستیم بقیه چه کار میکند دم همه گرم عالی بود بوس بهتون بچه های دیدوچت بامرام #دیدوچت #پی کی #سارا آبادان#سماآبادان
    بله پیکی ببین دوتا خواهر در دیدوچت من سری دوم گرفتم چون سری اول همگی دستشون درد نکن من شرمنده کردند ونذاشتن ببازم این کل کل پی کی من جونم به خواهرم میدهم فقط میخواستیم بقیه چه کار میکند دم همه گرم عالی بود بوس بهتون بچه های دیدوچت بامرام #دیدوچت #پی کی #سارا آبادان#سماآبادان
    عشق
    پسند
    17
    5 Comments 1 Shares 204 0 هدیه ها
  • 😍 تور وان_ترکیه🙃
    ✨خدمات تور وان شامل✨
    🌹3شب و4روز اقامت در هتل باصبحانه
    🌹حرکت از کرج 1403/7/11
    🌹برگشت از وان15
    🌹رسیدن به کرج 16 مهر میباشد
    🌹اتوبوس وی آی پی 25نفره تخت خواب شو
    🌹لیدرمجرب فارسی زبان
    🌹 روی کشتی" فستاکف" بازی وشنا وزن وبرقص همراه با دیجی
    🌹بیمه مسافرتی
    🌹گشت شهری
    🌹تور شاد کشتی
    بازدید ازجزیره آکدامار
    بازدید ازخانه گربه ها
    بازدید ازخانه وارونه
    بازدید از کارگاه نقره سازی
    بازدید ازپل شیشه ای ادرمیت
    ساحل زیبای ادرمیت
    هزینه های ورودی به عهده گردشگر هست


    ,🌹قیمت تور @6900/000
    🌷 کنسلی به عهده مسافر است
    که جایگزین کند
    انتخاب صندلی دراتوبوس
    براساس الویت ثبت نام
    واریز به شماره کارت
    6037997407094367ناهید پیشگاهی

    ☎️ 09121156028 تلفن تماس

    فرصت ثبت نام به علت رزروهتلها واریز هزینه از همین الان میباشد
    منتظر حضور گرمتان هستم
    🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
    😍 تور وان_ترکیه🙃 ✨خدمات تور وان شامل✨ 🌹3شب و4روز اقامت در هتل باصبحانه 🌹حرکت از کرج 1403/7/11 🌹برگشت از وان15 🌹رسیدن به کرج 16 مهر میباشد 🌹اتوبوس وی آی پی 25نفره تخت خواب شو 🌹لیدرمجرب فارسی زبان 🌹 روی کشتی" فستاکف" بازی وشنا وزن وبرقص همراه با دیجی 🌹بیمه مسافرتی 🌹گشت شهری 🌹تور شاد کشتی بازدید ازجزیره آکدامار بازدید ازخانه گربه ها بازدید ازخانه وارونه بازدید از کارگاه نقره سازی بازدید ازپل شیشه ای ادرمیت ساحل زیبای ادرمیت هزینه های ورودی به عهده گردشگر هست ,🌹قیمت تور @6900/000 🌷 کنسلی به عهده مسافر است که جایگزین کند انتخاب صندلی دراتوبوس براساس الویت ثبت نام واریز به شماره کارت 6037997407094367ناهید پیشگاهی ☎️ 09121156028 تلفن تماس فرصت ثبت نام به علت رزروهتلها واریز هزینه از همین الان میباشد منتظر حضور گرمتان هستم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
    پسند
    عشق
    6
    1 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • #من دلم زیاد تنگ شده #گاش قدرشومیدونستم #اه #اونهای که پدر دارن قدر بدون #سماآبادان #حالم بد #ای گاش یکباره میدیدمت پاهاتو میبوسیدم
    #من دلم زیاد تنگ شده #گاش قدرشومیدونستم #اه #اونهای که پدر دارن قدر بدون #سماآبادان #حالم بد #ای گاش یکباره میدیدمت پاهاتو میبوسیدم
    عشق
    پسند
    دوست نداشتم
    12
    1 Comments 0 Shares 279 2000 هدیه ها
  • گاهی اوقات با خودم فکر میکنم شاید او از همان اول نیز هیچ حسی به من نداشته است.
    اما یادِ لمس هایِ پی در پی‌اش ، نوازش های لطیفش و آن بوسه هایِ شیرینش که می افتم ، تمامِ آن فکرها از سرم میپرند.
    گمان نکنم آدمی بتواند بدون داشتنِ حسی به فردی این کار هارا با او انجام دهد ، نمیدانم.
    تا به امروز بدون من مانده است ، زنده!
    آدمی که تورا دوست داشته باشد نمیتواند بعد از چندروز زنده بماند...
    آدمِ مجنون بدون لیلی میمیرد ، دق میکنم ، ذره ذره می‌شود و در آخر پوچ.
    من آن مجنون بودم ، همان مجنونی که از درون پوچ شده و رفته است ولی جسمی بی تحرک و زنده را به جای گذاشته است.
    من همانم ، همان مجنونِ کوته فکری که فکر می‌کرد لیلی او را دوست دارد.
    اصلا همان فرهادی هستم که شیرینش در پی دیگری میگشت‌.
    هرچه تلاش کردم برایش او ندید ، او فقط دیگری را میدید.
    همان دیگری که نمیدانم کیست و چیست ، و لعنت به آن دیگری...!
    #HNIR
    گاهی اوقات با خودم فکر میکنم شاید او از همان اول نیز هیچ حسی به من نداشته است. اما یادِ لمس هایِ پی در پی‌اش ، نوازش های لطیفش و آن بوسه هایِ شیرینش که می افتم ، تمامِ آن فکرها از سرم میپرند. گمان نکنم آدمی بتواند بدون داشتنِ حسی به فردی این کار هارا با او انجام دهد ، نمیدانم. تا به امروز بدون من مانده است ، زنده! آدمی که تورا دوست داشته باشد نمیتواند بعد از چندروز زنده بماند... آدمِ مجنون بدون لیلی میمیرد ، دق میکنم ، ذره ذره می‌شود و در آخر پوچ. من آن مجنون بودم ، همان مجنونی که از درون پوچ شده و رفته است ولی جسمی بی تحرک و زنده را به جای گذاشته است. من همانم ، همان مجنونِ کوته فکری که فکر می‌کرد لیلی او را دوست دارد. اصلا همان فرهادی هستم که شیرینش در پی دیگری میگشت‌. هرچه تلاش کردم برایش او ندید ، او فقط دیگری را میدید. همان دیگری که نمیدانم کیست و چیست ، و لعنت به آن دیگری...! #HNIR
    پسند
    عشق
    13
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • دوست داشتم مرا ببوسد ولی نمی‌دانستم چگونه این را از او بخواهم
    لحظه رفتن بود ، ناگهان برگشت و نگاهی به چشمانم کرد و گفت میتوانم تو را ببوسم؟
    چه میگفتم؟جز باشد جوابی نداشتم
    بوسید ، آرام و لطیف مرا بوسید ، کاش میتوانستم بگویم عزیز جانم محکم‌تر...
    چنین بوسه کوچکی کافی نیست!
    اما نتوانستم بگویم ، همان بوسه کوچک نیز برایم کافی بود.
    همان بوسه میتواند انگیزه‌ای برای ادامه دادن به زندگی‌ام باشد...
    اگر از من بپرسند چرا زنده ای و انگیزه‌ات چیست قبلا جوابی نداشتم ولی مِن بعد میتوانم بگویم وجود او و بوسه دل‌انگیزِ او.
    #HNIR
    دوست داشتم مرا ببوسد ولی نمی‌دانستم چگونه این را از او بخواهم لحظه رفتن بود ، ناگهان برگشت و نگاهی به چشمانم کرد و گفت میتوانم تو را ببوسم؟ چه میگفتم؟جز باشد جوابی نداشتم بوسید ، آرام و لطیف مرا بوسید ، کاش میتوانستم بگویم عزیز جانم محکم‌تر... چنین بوسه کوچکی کافی نیست! اما نتوانستم بگویم ، همان بوسه کوچک نیز برایم کافی بود. همان بوسه میتواند انگیزه‌ای برای ادامه دادن به زندگی‌ام باشد... اگر از من بپرسند چرا زنده ای و انگیزه‌ات چیست قبلا جوابی نداشتم ولی مِن بعد میتوانم بگویم وجود او و بوسه دل‌انگیزِ او. #HNIR
    عشق
    پسند
    13
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • قسمت پنجم


    بنام خدا

    خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...وقتی جریانو برای خواهرم تعریف کردم ،یه کوچولو دعوا که نمیشه گفت ،ولی خیلی جدی بهم گفت:که دیگه حق ندارید ،جای خلوت برید.تو تپه های فرحزاد هر جور آدمی پیدا میشه و خدا خیلی بهتون رحم کرده.یکی دو روزی رو تهران موندم و برگشتم کرج.
    قسمت پنجم بنام خدا خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...وقتی جریانو برای خواهرم تعریف کردم ،یه کوچولو دعوا که نمیشه گفت ،ولی خیلی جدی بهم گفت:که دیگه حق ندارید ،جای خلوت برید.تو تپه های فرحزاد هر جور آدمی پیدا میشه و خدا خیلی بهتون رحم کرده.یکی دو روزی رو تهران موندم و برگشتم کرج.
    پسند
    عشق
    7
    1 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • قسمت چهارم

    بنام خدا
    چند دقیقه ای صبر کردم..اومدم آروم در اتاقمو قفل کردم و وقتی مطمئن شدم که فعلا کسی نمیاد تو
    اتاق ،رفتم نشستم پشت میز تحریر و آروم آروم نامه رو باز کردم.وقتی نامه رو باز کردم ،اولین چیزی که نظرمو جلب کرد، بوی ادکلن مردونه ی فوق العاده ای بود که رضا به نامه زده بود.،فضای اتاقم پر شده بود از بوی ادکلون.نامه رو بردم نزدیک بینی و یک نفس عمیق کشیدم،طوری که بوی ادکلن وارد مغز و قلبم شد.چقدر دوست داشتم اون لحظه رخو.نامه رو پایین آوردم و شروع کردم به خوندن.(بنام آنکه تو را زیبا و مرا شیدا آفرید....)شروع نامه با این تیتر بود.چه جمله های زیبائی!؛چه خط خوبی هم داره ..وقتی نامه رو می خوندم،تو این دنیا نبودم، حسی که اون لحظه داشتم،قابل وصف نیست.بد جور عاشق این پسر چشم و ابرو مشکی شده بودم. شده بودم.فکر نمی کردم، تو سن ۱۴ سالگی، عاشق بشم، ولی شده بود دیگه.افسارش از دست ما خارج شده بود..نامه رو که تموم کردم،دوباره بو کردم بوسیدم و تو کشوی میز تحریرم گذاشتم و دربش رو قفل کردم.از اون روز به بعد،نامه نگاری من و رضا شروع شد.به قول معروف، تو نامه هامون دل میدادیم و قلوه می گرفتیم.طبق روال هر روز، می رفتم که سوار سرویس بشم،رضا هم به هوای دیدن من، میومد و کمی دورتر، می ایستاد و منو می دید یا بهتر بگم، نگاه می کرد تا سرویس بیاد و ما بریم.اون زمان،رضا تازه سربازیش تموم شده بود و هنوز کار مشخصی نداشت.یکی دو ماهی از دوستیمون میگذشت که رضا داخل یک شرکت، مشغول به کار شد.من اون زمان با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشتم ولی قد و هیکل درشت و بلندی داشتم.رضا وقتی کمی داخل شرکت جا افتاد، بهم گفت که می خواد بیاد با خانواده م صحبت کنه برای خواستگاری. بهش گفتم: "امکان نداره خانواده م قبول کنن، چون هنوز من خیلی کوچیکم و مهمتر از همه، دارم درس می خونم.رضا،گوشش بدهکار نبود. می گفت:" خوب، نامزد می کنیم و وقتی درس تو تموم شد، ازدواج می کنیم. "هر چی می خواستم از این تصمیم عجولانه منصرفش کنم،نمی شد.می گفت: ممکنه برات خواستگاه بیاد و پدرت راضی باشه که ازدواج کنی.گفتم: نه ،تا من خودم نخوام کسی نمی تونی منو وادار به ازدواج بکنه ؛ هر چی می خواستم قانعش کنم،نمی شد.ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم....
    قسمت چهارم بنام خدا چند دقیقه ای صبر کردم..اومدم آروم در اتاقمو قفل کردم و وقتی مطمئن شدم که فعلا کسی نمیاد تو اتاق ،رفتم نشستم پشت میز تحریر و آروم آروم نامه رو باز کردم.وقتی نامه رو باز کردم ،اولین چیزی که نظرمو جلب کرد، بوی ادکلن مردونه ی فوق العاده ای بود که رضا به نامه زده بود.،فضای اتاقم پر شده بود از بوی ادکلون.نامه رو بردم نزدیک بینی و یک نفس عمیق کشیدم،طوری که بوی ادکلن وارد مغز و قلبم شد.چقدر دوست داشتم اون لحظه رخو.نامه رو پایین آوردم و شروع کردم به خوندن.(بنام آنکه تو را زیبا و مرا شیدا آفرید....)شروع نامه با این تیتر بود.چه جمله های زیبائی!؛چه خط خوبی هم داره ..وقتی نامه رو می خوندم،تو این دنیا نبودم، حسی که اون لحظه داشتم،قابل وصف نیست.بد جور عاشق این پسر چشم و ابرو مشکی شده بودم. شده بودم.فکر نمی کردم، تو سن ۱۴ سالگی، عاشق بشم، ولی شده بود دیگه.افسارش از دست ما خارج شده بود..نامه رو که تموم کردم،دوباره بو کردم بوسیدم و تو کشوی میز تحریرم گذاشتم و دربش رو قفل کردم.از اون روز به بعد،نامه نگاری من و رضا شروع شد.به قول معروف، تو نامه هامون دل میدادیم و قلوه می گرفتیم.طبق روال هر روز، می رفتم که سوار سرویس بشم،رضا هم به هوای دیدن من، میومد و کمی دورتر، می ایستاد و منو می دید یا بهتر بگم، نگاه می کرد تا سرویس بیاد و ما بریم.اون زمان،رضا تازه سربازیش تموم شده بود و هنوز کار مشخصی نداشت.یکی دو ماهی از دوستیمون میگذشت که رضا داخل یک شرکت، مشغول به کار شد.من اون زمان با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشتم ولی قد و هیکل درشت و بلندی داشتم.رضا وقتی کمی داخل شرکت جا افتاد، بهم گفت که می خواد بیاد با خانواده م صحبت کنه برای خواستگاری. بهش گفتم: "امکان نداره خانواده م قبول کنن، چون هنوز من خیلی کوچیکم و مهمتر از همه، دارم درس می خونم.رضا،گوشش بدهکار نبود. می گفت:" خوب، نامزد می کنیم و وقتی درس تو تموم شد، ازدواج می کنیم. "هر چی می خواستم از این تصمیم عجولانه منصرفش کنم،نمی شد.می گفت: ممکنه برات خواستگاه بیاد و پدرت راضی باشه که ازدواج کنی.گفتم: نه ،تا من خودم نخوام کسی نمی تونی منو وادار به ازدواج بکنه ؛ هر چی می خواستم قانعش کنم،نمی شد.ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم....
    پسند
    عشق
    5
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • قسمت دوم

    بنام خدا
    بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.


    قسمت دوم بنام خدا بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.
    پسند
    4
    3 Comments 0 Shares 0 هدیه ها