زندگی کن🥰
📷
🤗
#آزادی #زندگی_زیباست #تلاش_براي_رسيدن_به_خود_واقعي
Search
Discover new people, create new connections and make new friends
-
Please log in to like, share and comment!
-
🎦 نورپردازی سه بعدی در میدان آزادی به مناسبت شهادت خادمالرضا رئیسجمهور شهید، آیتالله رئیسی و هیئت همراه ایشان
🔹این اثر هنری به همت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سازمان زیباسازی به نمایش درآمد.🎦 نورپردازی سه بعدی در میدان آزادی به مناسبت شهادت خادمالرضا رئیسجمهور شهید، آیتالله رئیسی و هیئت همراه ایشان 🔹این اثر هنری به همت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سازمان زیباسازی به نمایش درآمد. -
قسمت پنجم
بنام خدا
رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر, تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من به منزل خواهرم می رفتمو چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.هوا تاریک شده بود و تو اون تپه تاریک،ترس بدی منو گرفته بود.به رضا گفتم اینجا خیلی تاریک و ترسناکه،زودتر برگردیم.رضا گفت:چشم چند دقیقه دیگه میریم ،نترس از چیزی تا من کنارتم.ادامه داد گفت:عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم,بدجوری دستام میلرزید.خدایا! اگر اینجا بلائی سر ما بیارن،هیچ کس نمی فهمه.با ترس و لرز .پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا با خونسردی گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من ،وقتی شنیدم که گفت:رضا باید با ما بیاد از ترس زیاد زدم زیر گریه. با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید.".انگار دنیا رو به من دادن اون لحظه..مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم....قسمت پنجم بنام خدا رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر, تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من به منزل خواهرم می رفتمو چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.هوا تاریک شده بود و تو اون تپه تاریک،ترس بدی منو گرفته بود.به رضا گفتم اینجا خیلی تاریک و ترسناکه،زودتر برگردیم.رضا گفت:چشم چند دقیقه دیگه میریم ،نترس از چیزی تا من کنارتم.ادامه داد گفت:عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم,بدجوری دستام میلرزید.خدایا! اگر اینجا بلائی سر ما بیارن،هیچ کس نمی فهمه.با ترس و لرز .پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا با خونسردی گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من ،وقتی شنیدم که گفت:رضا باید با ما بیاد از ترس زیاد زدم زیر گریه. با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید.".انگار دنیا رو به من دادن اون لحظه..مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم.... -
قسمت پنجم
بنام خدا
رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من می رفتم و چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.بهم گفت عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم.پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید."مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم.خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...))))))))قسمت پنجم بنام خدا رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من می رفتم و چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.بهم گفت عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم.پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید."مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم.خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...))))))))