• حرفهای دل خیلهاس ولی سعی کنید رها کنید و زندگی جدید بسازید و با شوق زیاد به زندگیت برسی نحصیت از من
    #سماآبادان
    #حقیقت
    #زخم
    #دیدوچت
    حرفهای دل خیلهاس ولی سعی کنید رها کنید و زندگی جدید بسازید و با شوق زیاد به زندگیت برسی نحصیت از من #سماآبادان #حقیقت #زخم #دیدوچت
    پسند
    عشق
    8
    4 Comments 0 Shares 10 0 هدیه ها
  • میدونم این ورژن را هیچ کجا ندیدین
    همراه ما باشید با بچه های خلاق دیدو چت اشنا بشین
    اتاق های صوتی و تصویری
    بستر خوب برای دوست یابی اون هم دوستانی از جنس طلا
    محیطی بسیار شاد و مفرح همراه با قرعه کشی های عالی بازی و مسابقات عالی
    مدیریت عالی دلسوز و مهربان
    خانواده ای بزرگ و دلسوز
    در امد زایی دلاری
    و هزاران اپشن خوب و عالی با مدیریت خانوم سما
    بدو بیا عشق دلم که خیلی دیر شده تا الان منظرت هستم
    ارامش هستم با ایدی ۱۱۱۲۳۱
    کافیه از گوگل خالی دیدو چت رو نصب کنی بیا خودم هستم تا تمام مراحل رو مو به مو باهم پیش بریم
    #دیدو چت
    #سما۹۸۰۰۱
    #ارامش۱۱۱۱۲۳
    #ستار
    #خلاقیت
    #درامد
    #شوق
    #دوست یابی
    میدونم این ورژن را هیچ کجا ندیدین همراه ما باشید با بچه های خلاق دیدو چت اشنا بشین اتاق های صوتی و تصویری بستر خوب برای دوست یابی اون هم دوستانی از جنس طلا محیطی بسیار شاد و مفرح همراه با قرعه کشی های عالی بازی و مسابقات عالی مدیریت عالی دلسوز و مهربان خانواده ای بزرگ و دلسوز در امد زایی دلاری و هزاران اپشن خوب و عالی با مدیریت خانوم سما بدو بیا عشق دلم که خیلی دیر شده تا الان منظرت هستم ارامش هستم با ایدی ۱۱۱۲۳۱ کافیه از گوگل خالی دیدو چت رو نصب کنی بیا خودم هستم تا تمام مراحل رو مو به مو باهم پیش بریم #دیدو چت #سما۹۸۰۰۱ #ارامش۱۱۱۱۲۳ #ستار #خلاقیت #درامد #شوق #دوست یابی
    پسند
    عشق
    7
    2 Comments 0 Shares 98 100 هدیه ها
  • دختر گلم روزگار این دوران خیلی غریب و ناآشناست. هر روز که بزرگتر می شوی؛ از یک طرف خوشحالم که کم کم برای خودت خانومی می شوی و از طرفی دیگر نگران آینده ای هستم که چشم انتظار توست. باید خیلی مراقب دنیایی باشی که در آن زندگی می کنی و خودت را هر روز که بزرگتر می شوی؛ برای آن آماده و مهیا کنی.
    دختر قشنگم، یادم می‌آید روزی که به دنیا آمدی، قشنگ‌ترین روز زندگی من بود. مثل یک غنچه ی زیبا بودی که در باغ زندگی من شکفتی و عطر وجودت تمام خانه را پر کرد.
    روز به روز بزرگتر شدی و من با ذوق و شوق شاهد شکفتن استعدادها و توانایی‌های تو بودم. هر قدمی که برمی‌داشتی، من بیشتر به تو افتخار می‌کردم.

    حالا دیگر آن دختر کوچولوی نازک دانه نیستی. تو به یک بانوی جوان و باوقار تبدیل شده‌ای و من از صمیم قلبم برای تو آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم.
    #مادرانه
    #دختر
    دختر گلم روزگار این دوران خیلی غریب و ناآشناست. هر روز که بزرگتر می شوی؛ از یک طرف خوشحالم که کم کم برای خودت خانومی می شوی و از طرفی دیگر نگران آینده ای هستم که چشم انتظار توست. باید خیلی مراقب دنیایی باشی که در آن زندگی می کنی و خودت را هر روز که بزرگتر می شوی؛ برای آن آماده و مهیا کنی. دختر قشنگم، یادم می‌آید روزی که به دنیا آمدی، قشنگ‌ترین روز زندگی من بود. مثل یک غنچه ی زیبا بودی که در باغ زندگی من شکفتی و عطر وجودت تمام خانه را پر کرد. روز به روز بزرگتر شدی و من با ذوق و شوق شاهد شکفتن استعدادها و توانایی‌های تو بودم. هر قدمی که برمی‌داشتی، من بیشتر به تو افتخار می‌کردم. حالا دیگر آن دختر کوچولوی نازک دانه نیستی. تو به یک بانوی جوان و باوقار تبدیل شده‌ای و من از صمیم قلبم برای تو آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم. #مادرانه #دختر
    عشق
    پسند
    7
    4 Comments 0 Shares 80 هدیه ها
  • *معشوقه دختری در کتابخانه همدیگر را می بینند پدر دختر هم همراه دختر در آنجاست. حال گفتگوی دختر و معشوقه اش را بشنوید*
    *خیلی زیبا واسرار آمیز است*
    *معشوقه دختری در کتابخانه همدیگر را می بینند پدر دختر هم همراه دختر در آنجاست. حال گفتگوی دختر و معشوقه اش را بشنوید* *خیلی زیبا واسرار آمیز است*
    عشق
    پسند
    3
    0 Comments 0 Shares 74 0 هدیه ها
  • صبح 27 مرداد

    سلام به همه ی چیز هایی که درست سر موقع خودشون اومدن،
    سلام بر دیداری که ما رو از تنهاییمون نجات داد...
    سلام بر جدایی ای که اومد تا به ما درسی در بردباری بده...

    🖍 با خودت تکرار کن

    🌸 خداوندا من را به معشوقم روز به روز نزدیک تر و مرا هر روز لایق تر از دیروز بگردان.

    "خدایا سپاسگزارم"🙏🌻


    💎سلام صبح بخیر


    🍃🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃
    صبح 27 مرداد سلام به همه ی چیز هایی که درست سر موقع خودشون اومدن، سلام بر دیداری که ما رو از تنهاییمون نجات داد... سلام بر جدایی ای که اومد تا به ما درسی در بردباری بده... 🖍 با خودت تکرار کن 🌸 خداوندا من را به معشوقم روز به روز نزدیک تر و مرا هر روز لایق تر از دیروز بگردان. "خدایا سپاسگزارم"🙏🌻 💎سلام صبح بخیر 🍃🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃
    پسند
    عشق
    6
    0 Comments 0 Shares 111 0 هدیه ها
  • قسمت دوم

    بنام خدا
    بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.


    قسمت دوم بنام خدا بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.
    پسند
    4
    3 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • بنام خدا
    مهر ماه رسید و با کلی ذوق و شوق رهسپار مدرسه شدم.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.اوایل،كه به مدرسه مي رفتم، سرویس نداشتم و خودم می رفتم و بر می گشتم.چند روز بعد خانوادم تصميم گرفتن كه ،سرویس ثبتنام كنن. سرویس آقای پروانه.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن، با من سر خیابون می ایستادن، برای سرویس.یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطی رفیق شدیم.روزها به همین منوال سپری می شد.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل، دم ایستگاه سرويس پیدا شد.وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایون میومدن و عصری هم وقتی بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.و ما رو زير نظر دارن. فاطمه همه شونو می شناخت چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن.چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.اسمش رضا بود،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,178.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان مد بود پسرا سیبیل میزاشتن و شلوار بگ می پوشیدن.رضا، پسرخوش چهره و خوش تیپی بنظرم اومد.بعد از اینکه متوجه نگاه های رضا شدم،توجه من هم متقابلا به او جلب شد و عادت کرده بودم که وقتی میرم سوار سرویس بشم،بیاد و دورادور ببینمش.نگاه هامون کم کم عمیق شده بود.آروم آروم داشت دلم پیشش گیر می کرد.متنفر شده بودم از روزای جمعه. می دونید چرا؟چون تعطیل بود و من نمی تونستم رضا رو ببینم.برای یه دختر کلاس دوم راهنمائی خیلی زود بود که عشق بیاد سراغش،،ولی چه میشه کرد!! عشق هم مثل بقیه ی وقایع زندگی، غیر قابل پیش بینیست.❤❤
    #داستان_زندگی#قصه_شب#لاو_استوری
    بنام خدا مهر ماه رسید و با کلی ذوق و شوق رهسپار مدرسه شدم.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.اوایل،كه به مدرسه مي رفتم، سرویس نداشتم و خودم می رفتم و بر می گشتم.چند روز بعد خانوادم تصميم گرفتن كه ،سرویس ثبتنام كنن. سرویس آقای پروانه.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن، با من سر خیابون می ایستادن، برای سرویس.یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطی رفیق شدیم.روزها به همین منوال سپری می شد.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل، دم ایستگاه سرويس پیدا شد.وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایون میومدن و عصری هم وقتی بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.و ما رو زير نظر دارن. فاطمه همه شونو می شناخت چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن.چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.اسمش رضا بود،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,178.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان مد بود پسرا سیبیل میزاشتن و شلوار بگ می پوشیدن.رضا، پسرخوش چهره و خوش تیپی بنظرم اومد.بعد از اینکه متوجه نگاه های رضا شدم،توجه من هم متقابلا به او جلب شد و عادت کرده بودم که وقتی میرم سوار سرویس بشم،بیاد و دورادور ببینمش.نگاه هامون کم کم عمیق شده بود.آروم آروم داشت دلم پیشش گیر می کرد.متنفر شده بودم از روزای جمعه. می دونید چرا؟چون تعطیل بود و من نمی تونستم رضا رو ببینم.برای یه دختر کلاس دوم راهنمائی خیلی زود بود که عشق بیاد سراغش،،ولی چه میشه کرد!! عشق هم مثل بقیه ی وقایع زندگی، غیر قابل پیش بینیست.❤❤ #داستان_زندگی#قصه_شب#لاو_استوری
    پسند
    2
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها