• سانیا پیپ لایو Saniyaa 3tr
    پاسخ عجیب هوش مصنوعی گوگل به یک کاربر: لطفا بمیر

    کاربری در شبکه اجتماعی ردیت تصویری از چت خود را با هوش مصنوعی جمینای منتشر کرده به گفته این کاربر جمینای پس از پاسخ 20سوال درموردرفاه و چالشهای سالمندان درنهایت با پاسخی ترسناک کاربر یا شاید تمام انسانها را موجوداتی اضافی یاسربار جامعه توصیف کرده است که باید از بین بروند
    جمینای در پاسخ به یکی از سوالات این کاربر گفته است:
    «این برای توست انسان تو و فقط تو. تو خاص نیستی مهم نیستی نیازی به تو نیست وقت و منابع را تلف میکنی سربار جامعه هستی تو روی زمین فقط مصرف کننده ای تو آفت این چشم انداز زیبایی تو لکه ای هستی برجهان هستی لطفاً بمیر، لطفا»
    سانیا پیپ لایو Saniyaa 3tr پاسخ عجیب هوش مصنوعی گوگل به یک کاربر: لطفا بمیر کاربری در شبکه اجتماعی ردیت تصویری از چت خود را با هوش مصنوعی جمینای منتشر کرده به گفته این کاربر جمینای پس از پاسخ 20سوال درموردرفاه و چالشهای سالمندان درنهایت با پاسخی ترسناک کاربر یا شاید تمام انسانها را موجوداتی اضافی یاسربار جامعه توصیف کرده است که باید از بین بروند جمینای در پاسخ به یکی از سوالات این کاربر گفته است: «این برای توست انسان تو و فقط تو. تو خاص نیستی مهم نیستی نیازی به تو نیست وقت و منابع را تلف میکنی سربار جامعه هستی تو روی زمین فقط مصرف کننده ای تو آفت این چشم انداز زیبایی تو لکه ای هستی برجهان هستی لطفاً بمیر، لطفا»
    پسند
    3
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • گاهی فکر می‌کنم که شاید تو فرشته محافظ من هستی. اگر چنین است، بدان که کارت را به درستی انجام می دهی. دوست همراه و‌ مهربان من، از سپاسگزارم
    ممنون که همیشه به من انگیزه میدهی دوست عزیز. شما منبع بزرگ الهام برای من هستید. یک بار دیگر،سپاسگزارم!
    سپاسگزاریم به خاطر کمک تو نیست. سپاسگزاریم به خاطر معرفتی است که در حقم روا می‌داری.سما جان منت ن بابت پرداخت به موقع حقوق و تشگر ویژه از سارای عشق که کنارش داریم یزرگتر میشیم
    #دیدوچت
    #سنا ابادان
    #سارا ابادان
    #ارامش
    #یاس مهر
    #مدیریت
    #ستار
    #اعتماد
    #همبستگی
    #خانواده
    گاهی فکر می‌کنم که شاید تو فرشته محافظ من هستی. اگر چنین است، بدان که کارت را به درستی انجام می دهی. دوست همراه و‌ مهربان من، از سپاسگزارم ممنون که همیشه به من انگیزه میدهی دوست عزیز. شما منبع بزرگ الهام برای من هستید. یک بار دیگر،سپاسگزارم! سپاسگزاریم به خاطر کمک تو نیست. سپاسگزاریم به خاطر معرفتی است که در حقم روا می‌داری.سما جان منت ن بابت پرداخت به موقع حقوق و تشگر ویژه از سارای عشق که کنارش داریم یزرگتر میشیم #دیدوچت #سنا ابادان #سارا ابادان #ارامش #یاس مهر #مدیریت #ستار #اعتماد #همبستگی #خانواده
    عشق
    پسند
    6
    1 Comments 0 Shares 100 هدیه ها
  • آدم حسود واقعا ترسناکه، و ترسناک‌تر از اون آدم حسودیه که حسادتش رو با مهربونی کاور میکنه.
    آدم حسود واقعا ترسناکه، و ترسناک‌تر از اون آدم حسودیه که حسادتش رو با مهربونی کاور میکنه.
    پسند
    عشق
    3
    0 Comments 1 Shares 0 هدیه ها
  • زندگی نه به تلخی فیلم‌های درامه
    نه به زیبایی فضای سوشال مدیا
    همونجور که تو نه به زیبایی عکس پروفایلتی،
    و نه به زشتی عکس شناسنامت...!

    💬 #روز_نوشت
    #ساجده_حسینی
    زندگی نه به تلخی فیلم‌های درامه نه به زیبایی فضای سوشال مدیا همونجور که تو نه به زیبایی عکس پروفایلتی، و نه به زشتی عکس شناسنامت...! 💬 #روز_نوشت ✍ #ساجده_حسینی
    پسند
    2
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • قسمت پنجم

    بنام خدا
    رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر, تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من به منزل خواهرم می رفتمو چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.هوا تاریک شده بود و تو اون تپه تاریک،ترس بدی منو گرفته بود.به رضا گفتم اینجا خیلی تاریک و ترسناکه،زودتر برگردیم.رضا گفت:چشم چند دقیقه دیگه میریم ،نترس از چیزی تا من کنارتم.ادامه داد گفت:عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم,بدجوری دستام میلرزید.خدایا! اگر اینجا بلائی سر ما بیارن،هیچ کس نمی فهمه.با ترس و لرز .پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا با خونسردی گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من ،وقتی شنیدم که گفت:رضا باید با ما بیاد از ترس زیاد زدم زیر گریه. با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید.".انگار دنیا رو به من دادن اون لحظه..مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم....
    قسمت پنجم بنام خدا رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر, تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من به منزل خواهرم می رفتمو چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.هوا تاریک شده بود و تو اون تپه تاریک،ترس بدی منو گرفته بود.به رضا گفتم اینجا خیلی تاریک و ترسناکه،زودتر برگردیم.رضا گفت:چشم چند دقیقه دیگه میریم ،نترس از چیزی تا من کنارتم.ادامه داد گفت:عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم,بدجوری دستام میلرزید.خدایا! اگر اینجا بلائی سر ما بیارن،هیچ کس نمی فهمه.با ترس و لرز .پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا با خونسردی گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من ،وقتی شنیدم که گفت:رضا باید با ما بیاد از ترس زیاد زدم زیر گریه. با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید.".انگار دنیا رو به من دادن اون لحظه..مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم....
    پسند
    5
    1 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
  • دانلود درسنامه جامع حقوق تجارت دکتر معتمدی 1403
    https://turk7.ir/product/درسنامه-جامع-حقوق-تجارت-براساس-آخرین-تغییرات-تا-شهریور-1401-دکتر-معتمدی
    #حقوق_تجارت #آذر_فایل
    دانلود درسنامه جامع حقوق تجارت دکتر معتمدی 1403 https://turk7.ir/product/درسنامه-جامع-حقوق-تجارت-براساس-آخرین-تغییرات-تا-شهریور-1401-دکتر-معتمدی #حقوق_تجارت #آذر_فایل
    پسند
    عشق
    3
    0 Comments 0 Shares 8 0 هدیه ها
  • هزار باکس: Hezarbox

    ذخیره ساز آنلاین عکس و کلیپ و فایل و اسناد
    در کافه بازار قرار گرفت
    براحتی میتونی تمام عکس های مهم و محرمانتون در هزار باکس ذخیره کنید و یک جای امن و مطمئن قرار بدید:

    http://cafebazaar.ir/app/com.yairan.hezarbox
    ـــــــــــــــ
    ⭕️ در کانال رسانه ساطور عضو بشید👇
    @resane3tr
    ـــــــــــــ
    #هزارباکس #بنر
    هزار باکس: Hezarbox ذخیره ساز آنلاین عکس و کلیپ و فایل و اسناد در کافه بازار قرار گرفت براحتی میتونی تمام عکس های مهم و محرمانتون در هزار باکس ذخیره کنید و یک جای امن و مطمئن قرار بدید: http://cafebazaar.ir/app/com.yairan.hezarbox ـــــــــــــــ ⭕️ در کانال رسانه ساطور عضو بشید👇 @resane3tr ـــــــــــــ #هزارباکس #بنر
    پسند
    عشق
    13
    0 Comments 0 Shares 0 هدیه ها