• مسابقه اطلاعلت عمومی در پیپ لایو
    کسانی که قصد شرکت در مسابقه را دارند به اتاق اداره ایرانیان مراجعه کنند تا شرایط شرکت در مسابقه توضیح داده و ثبت نام کنند
    #سانیا
    #پیپ
    #اطلاعات
    #دانش
    هنر
    مسابقه اطلاعلت عمومی در پیپ لایو کسانی که قصد شرکت در مسابقه را دارند به اتاق اداره ایرانیان مراجعه کنند تا شرایط شرکت در مسابقه توضیح داده و ثبت نام کنند #سانیا #پیپ #اطلاعات #دانش #» هنر
    پسند
    عشق
    7
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • هزاران درود و هزار آفرین

    نثار پزشکان ایران زمین

    همان لایقانی که دانشورند

    نه آن بی سوادان که مدرک خرند

    سیاست فرارند در کار خویش

    نه چون پاچه خاری به دنبال ریش

    امید آفرینند و درمانگرند

    به لب خنده داده ز دل غم برند
    روز پزشک به پزشک های خانواده مبارک
    #دخترم دکترپارلار
    #دکتر علی دامادجان
    #دکتراحسان داداشیم
    #دکتر نیما دادشسم
    #خانوم دکتر توکلی زن داداش جان
    #دکتر هستی زن داداش
    #دکتر امیر حسین و دکتر الهام برادر زاده و خانومش
    #دکتر فدووی دایی جان
    دکترحسین سامانی و خانوم دکتر مونیرا
    #دکتر رضا و خانوم دکتر هدیه
    #خانوم دکتر شهلا
    وووووووو...
    #دکتر یا ایران
    قرار نیست مدرکی پزشگی داشته باشین همینکه با سیاست و درایت درس هایی به هنه الخصوص من دادین و این افتخار تصیب شما هم میشود روزتان مبارک
    هزاران درود و هزار آفرین نثار پزشکان ایران زمین همان لایقانی که دانشورند نه آن بی سوادان که مدرک خرند سیاست فرارند در کار خویش نه چون پاچه خاری به دنبال ریش امید آفرینند و درمانگرند به لب خنده داده ز دل غم برند روز پزشک به پزشک های خانواده مبارک #دخترم دکترپارلار #دکتر علی دامادجان #دکتراحسان داداشیم #دکتر نیما دادشسم #خانوم دکتر توکلی زن داداش جان #دکتر هستی زن داداش #دکتر امیر حسین و دکتر الهام برادر زاده و خانومش #دکتر فدووی دایی جان دکترحسین سامانی و خانوم دکتر مونیرا #دکتر رضا و خانوم دکتر هدیه #خانوم دکتر شهلا وووووووو... #دکتر یا ایران قرار نیست مدرکی پزشگی داشته باشین همینکه با سیاست و درایت درس هایی به هنه الخصوص من دادین و این افتخار تصیب شما هم میشود روزتان مبارک
    پسند
    عشق
    7
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • قسمت دوم

    بنام خدا
    بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.


    قسمت دوم بنام خدا بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.
    پسند
    4
    3 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها


  • بنام خدا
    قسمت اول

    سال ۱۳۷۲ بود.بعد از فروختن منزل سه طبقه ای که در تهران داشتیم، اسباب كشي کردیم و راهي كرج و یك خونه ی ویلائی بزرگ شديم.من اون زمان، کلاس دوم راهنمائی بودم.یک دختر بشاش و سر زنده که همه زندگي بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.يادم مياد، فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدید. شنیده بودیم که کرج و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).منزل جدیدمون یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، بزرگي و درشتیش به اندازه يه گلابي بود. دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه طوري كه هنوزم كه هنوزه مزش رو زبونم هست.چهار خواب بزرگ داشت و یک آشپزخونه دنج و با صفا.اثاث هارو جابجا کردیم و هر کسی اتاق مشخصی رو برداشت.من و عمه پروانه یک اتاق مشترک با هم برداشتیم..کمدهای بزرگ و جادار .زندگیمون تو خونه جدید آغاز شد.همه چی خوب و عالی بود.بابا،مامان و عمه ،خوشحال بودن.شب های تابستون با صفائی داشتیم.یک ناهار خوری گذاشته بودیم زیر درخت انجیر.بعد از ظهرا،بابا می رفت حیاطو با شلنگ آبپاشی می کرد و به درختا و گل ها آب می داد.یه بوته گل شب بو هم کنج دیوار داشتیم که شب ها،از بوی فوق العاده ای که از خودش متساعد می کرد،احساس می کردیم داخل بهشت نشستیم..شب ها شامو زیر دخت انجیر می خوردیم و موقع خواب،یه پشه بند بزرگ داشتیم که پدرم وقتی خوابش می گرفت،می گفت:پشه بند و بزنیم و بخوابیم.خوابیدن داخل اون پشه بند،لذتی برای من داشت که دیگه تکرار شدنی نخواهد بود.همه چی خوب و عالی میگذشت.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه رسید و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که داخل مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کنيم .ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی ساختمان میشد.بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری... 😊
    بنام خدا قسمت اول سال ۱۳۷۲ بود.بعد از فروختن منزل سه طبقه ای که در تهران داشتیم، اسباب كشي کردیم و راهي كرج و یك خونه ی ویلائی بزرگ شديم.من اون زمان، کلاس دوم راهنمائی بودم.یک دختر بشاش و سر زنده که همه زندگي بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.يادم مياد، فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدید. شنیده بودیم که کرج و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).منزل جدیدمون یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، بزرگي و درشتیش به اندازه يه گلابي بود. دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه طوري كه هنوزم كه هنوزه مزش رو زبونم هست.چهار خواب بزرگ داشت و یک آشپزخونه دنج و با صفا.اثاث هارو جابجا کردیم و هر کسی اتاق مشخصی رو برداشت.من و عمه پروانه یک اتاق مشترک با هم برداشتیم..کمدهای بزرگ و جادار .زندگیمون تو خونه جدید آغاز شد.همه چی خوب و عالی بود.بابا،مامان و عمه ،خوشحال بودن.شب های تابستون با صفائی داشتیم.یک ناهار خوری گذاشته بودیم زیر درخت انجیر.بعد از ظهرا،بابا می رفت حیاطو با شلنگ آبپاشی می کرد و به درختا و گل ها آب می داد.یه بوته گل شب بو هم کنج دیوار داشتیم که شب ها،از بوی فوق العاده ای که از خودش متساعد می کرد،احساس می کردیم داخل بهشت نشستیم..شب ها شامو زیر دخت انجیر می خوردیم و موقع خواب،یه پشه بند بزرگ داشتیم که پدرم وقتی خوابش می گرفت،می گفت:پشه بند و بزنیم و بخوابیم.خوابیدن داخل اون پشه بند،لذتی برای من داشت که دیگه تکرار شدنی نخواهد بود.همه چی خوب و عالی میگذشت.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه رسید و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که داخل مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کنيم .ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی ساختمان میشد.بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری... 😊
    پسند
    4
    3 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • بنام خدا
    سال ۱۳۷۲ بود.بعد فروختن خونه ی سه طبقه ای که داشتیم، اسباب کشی کردیم و اومدیم یك خونه ی ویلائی بزرگ.من اون زمان می رفتم کلاس دوم راهنمائی.یک دختر بشاش و سر زنده که همه چی بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدیدمون. شنیده بودیم که کرج(گوهردشت) و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).خونه ای که خریده بودیم، یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، درشتیشون به اندازه یک گلابی بود.دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، دیگه کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه بود و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که تو مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کردیم.ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی اون میشد.خلاصه بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری.
    بنام خدا سال ۱۳۷۲ بود.بعد فروختن خونه ی سه طبقه ای که داشتیم، اسباب کشی کردیم و اومدیم یك خونه ی ویلائی بزرگ.من اون زمان می رفتم کلاس دوم راهنمائی.یک دختر بشاش و سر زنده که همه چی بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدیدمون. شنیده بودیم که کرج(گوهردشت) و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).خونه ای که خریده بودیم، یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، درشتیشون به اندازه یک گلابی بود.دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، دیگه کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه بود و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که تو مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کردیم.ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی اون میشد.خلاصه بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری.
    پسند
    3
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها