شبی پادشاهی همراه وزیر خود با لباس مبدل در شهر میگشت .
به خانه پیرزن و پیرمرد فقیری رسیدند .
پادشاه گفت که باید به آنها کمک کنم ، اما وزیر با پادشاه مخالفت کرد .
پادشاه دلیل مخالفت را پرسید وزیر گفت: اگر میخواهی جواب را بفهمی به آنها ۹۹۹ سکه زر بده .
پادشاه قبول کرد و شبانگاه به صورت ناشناس ۹۹۹ سکه زر به خانه پیرمرد و پیرزن انداخت .
پیرمرد که سکه هارا یافت اول خداراشکر کرد و خوشحال شد ، اما بعد شمردن سکه دید که ۹۹۹ سکه در کیسه است .
پیرمرد به پیرزن گفت که به جزء پادشاه کس دیگری به ما سکه نداده و پادشاه هم حتما ۱۰۰۰ سکه فرستاده اما یکی در راه گم شده بیا تا دنبال آن سکه گم شده بگردیم .
شروع به گشتن کردن و تمام کوچه هارا گشتن، چون هوا تاریک بود پیرمرد زمین خورد و به سرش ضربه ای رسید و مرد ، پیرزن هم این صحنه را دید سکته کرد و مرد .
صبح که پادشاه از جریان مطلع شد به حرف وزیر پی برد که مردمان ۹۹۹ یعنی چه !!
در زندگی چیز های بسیاری داری اما تو ۹۹۹ را ول کرده و به دنبال ان یک سکه میگردی مطمئن باش اگر اینکار را انجام دهی پایانی درست مثل پیرمرد و پیرزن خواهی داشت .
مطمئن شو چیزی که به دنبالش میگردی ارزشش را داشته باشد .
به خانه پیرزن و پیرمرد فقیری رسیدند .
پادشاه گفت که باید به آنها کمک کنم ، اما وزیر با پادشاه مخالفت کرد .
پادشاه دلیل مخالفت را پرسید وزیر گفت: اگر میخواهی جواب را بفهمی به آنها ۹۹۹ سکه زر بده .
پادشاه قبول کرد و شبانگاه به صورت ناشناس ۹۹۹ سکه زر به خانه پیرمرد و پیرزن انداخت .
پیرمرد که سکه هارا یافت اول خداراشکر کرد و خوشحال شد ، اما بعد شمردن سکه دید که ۹۹۹ سکه در کیسه است .
پیرمرد به پیرزن گفت که به جزء پادشاه کس دیگری به ما سکه نداده و پادشاه هم حتما ۱۰۰۰ سکه فرستاده اما یکی در راه گم شده بیا تا دنبال آن سکه گم شده بگردیم .
شروع به گشتن کردن و تمام کوچه هارا گشتن، چون هوا تاریک بود پیرمرد زمین خورد و به سرش ضربه ای رسید و مرد ، پیرزن هم این صحنه را دید سکته کرد و مرد .
صبح که پادشاه از جریان مطلع شد به حرف وزیر پی برد که مردمان ۹۹۹ یعنی چه !!
در زندگی چیز های بسیاری داری اما تو ۹۹۹ را ول کرده و به دنبال ان یک سکه میگردی مطمئن باش اگر اینکار را انجام دهی پایانی درست مثل پیرمرد و پیرزن خواهی داشت .
مطمئن شو چیزی که به دنبالش میگردی ارزشش را داشته باشد .
شبی پادشاهی همراه وزیر خود با لباس مبدل در شهر میگشت .
به خانه پیرزن و پیرمرد فقیری رسیدند .
پادشاه گفت که باید به آنها کمک کنم ، اما وزیر با پادشاه مخالفت کرد .
پادشاه دلیل مخالفت را پرسید وزیر گفت: اگر میخواهی جواب را بفهمی به آنها ۹۹۹ سکه زر بده .
پادشاه قبول کرد و شبانگاه به صورت ناشناس ۹۹۹ سکه زر به خانه پیرمرد و پیرزن انداخت .
پیرمرد که سکه هارا یافت اول خداراشکر کرد و خوشحال شد ، اما بعد شمردن سکه دید که ۹۹۹ سکه در کیسه است .
پیرمرد به پیرزن گفت که به جزء پادشاه کس دیگری به ما سکه نداده و پادشاه هم حتما ۱۰۰۰ سکه فرستاده اما یکی در راه گم شده بیا تا دنبال آن سکه گم شده بگردیم .
شروع به گشتن کردن و تمام کوچه هارا گشتن، چون هوا تاریک بود پیرمرد زمین خورد و به سرش ضربه ای رسید و مرد ، پیرزن هم این صحنه را دید سکته کرد و مرد .
صبح که پادشاه از جریان مطلع شد به حرف وزیر پی برد که مردمان ۹۹۹ یعنی چه !!
در زندگی چیز های بسیاری داری اما تو ۹۹۹ را ول کرده و به دنبال ان یک سکه میگردی مطمئن باش اگر اینکار را انجام دهی پایانی درست مثل پیرمرد و پیرزن خواهی داشت .
مطمئن شو چیزی که به دنبالش میگردی ارزشش را داشته باشد .