حکایت :
روزی مارمولکی در جنگل راه میرفت به ماری رسید . مارمولک شروع کرد به تمسخر کردن مار چرا که فکر میکرد او هم مارمولک است ولی پا ندارد .
مارمولک گفت : آهای مارمولک چلاغ اینجا چیکار می کنی ؟
مار در حالی که به احمق بودن مارمولک می خندید گفت :
آمده ام کمی آب بخورم .
مارمولک به خود مغرور شد و خواست مار را اذیت کند تا از او زهر چشم بگیرد !
مارمولک مار را نیش زد .
مار باز خندید چرا که مارمولک زهری نداشت ولی خود را به مسمومیت زد که با مارمولک درگیر نشود چرا که جدال با مارمولک برای او زشت بود .
مارمولک که مغرور تر شده بود دوباره مار را نیش زد .
مار که علاقه ای به جنگ با مارمولک حقیر نداشت خواست به خواهش از او از آنجا دور شود . گفت: خواهش می کنم بگذار بروم من نمی خواهم با تو بجنگم .
اما مارمولک احمق قصه ما خواست برای بار سوم نیش بزند که مار عصبانی شد و مارمولک را نیش زد و او را کشت .
از آن روز گفتند
نیش نزدن مار از ترس نیست
تو مارمولکی جدال بحث نیست
مار را عیب باشد جدال با تو
جان را بردار و از این جا در رو
روزی مارمولکی در جنگل راه میرفت به ماری رسید . مارمولک شروع کرد به تمسخر کردن مار چرا که فکر میکرد او هم مارمولک است ولی پا ندارد .
مارمولک گفت : آهای مارمولک چلاغ اینجا چیکار می کنی ؟
مار در حالی که به احمق بودن مارمولک می خندید گفت :
آمده ام کمی آب بخورم .
مارمولک به خود مغرور شد و خواست مار را اذیت کند تا از او زهر چشم بگیرد !
مارمولک مار را نیش زد .
مار باز خندید چرا که مارمولک زهری نداشت ولی خود را به مسمومیت زد که با مارمولک درگیر نشود چرا که جدال با مارمولک برای او زشت بود .
مارمولک که مغرور تر شده بود دوباره مار را نیش زد .
مار که علاقه ای به جنگ با مارمولک حقیر نداشت خواست به خواهش از او از آنجا دور شود . گفت: خواهش می کنم بگذار بروم من نمی خواهم با تو بجنگم .
اما مارمولک احمق قصه ما خواست برای بار سوم نیش بزند که مار عصبانی شد و مارمولک را نیش زد و او را کشت .
از آن روز گفتند
نیش نزدن مار از ترس نیست
تو مارمولکی جدال بحث نیست
مار را عیب باشد جدال با تو
جان را بردار و از این جا در رو
حکایت :
روزی مارمولکی در جنگل راه میرفت به ماری رسید . مارمولک شروع کرد به تمسخر کردن مار چرا که فکر میکرد او هم مارمولک است ولی پا ندارد .
مارمولک گفت : آهای مارمولک چلاغ اینجا چیکار می کنی ؟
مار در حالی که به احمق بودن مارمولک می خندید گفت :
آمده ام کمی آب بخورم .
مارمولک به خود مغرور شد و خواست مار را اذیت کند تا از او زهر چشم بگیرد !
مارمولک مار را نیش زد .
مار باز خندید چرا که مارمولک زهری نداشت ولی خود را به مسمومیت زد که با مارمولک درگیر نشود چرا که جدال با مارمولک برای او زشت بود .
مارمولک که مغرور تر شده بود دوباره مار را نیش زد .
مار که علاقه ای به جنگ با مارمولک حقیر نداشت خواست به خواهش از او از آنجا دور شود . گفت: خواهش می کنم بگذار بروم من نمی خواهم با تو بجنگم .
اما مارمولک احمق قصه ما خواست برای بار سوم نیش بزند که مار عصبانی شد و مارمولک را نیش زد و او را کشت .
از آن روز گفتند
نیش نزدن مار از ترس نیست
تو مارمولکی جدال بحث نیست
مار را عیب باشد جدال با تو
جان را بردار و از این جا در رو