قسمت سوم
بنام خدا
روزها سپری می شد و من هر روز به مدرسه می رفتم و غروب بر می گشتم. یک روز وقتی از سرویس پیاده شدیم،رضا رو ندیدم.سر کوچه که رسیدیم به فاطمه گفتم:فاطی چند لحظه صبر کن ،شاید رضا بیاد.فاطی میدونست من و رضا از هم خوشمون میاد.چند دقیقه ای به هوای تکالیف پرسیدن،سر کوچه ایستادیم ولی خبری نشد.از فاطمه خداحافظی کردم و به سمت منزل رفتم.زنگ زدم،مادرم در رو باز کرد.(توضیح)من ،با پدر و مادرم و عمه م که ازدواج نکرده بود،با هم زندگی می کردیم.عمه پروانه،مثل مادر میمونه برای ما حتی بیشتر از یه مادر حواسش به ما ۴ تا خواهر و برادر بوده،و هنوز هم هست.این رو هم بگم که عمه پروانه ی مهربون من،دست کمی از خانم مارپل نداره و حس ششم فوق العاده بالایی هم داره.یعنی خیلی سخت میشه یک موضوعی رو ازش پنهان کرد و بالاخره دستت پیشش رو خواهد شد.مادرم در رو باز کرد و من وارد حیاط شدم.وارد حال که شدم،پدرم نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد.سلام کردم و برای عوض کردن لباس، مستقیم وارد اتاقم شدم.که صدای زنگ کوچه به صدا درومد. عمه پروانه،إف إف رو برداشت، چند لحظه بعد، منو صدا کرد"فریبا بیا فاطمه ست جلوی در."تعجب کردم، چون چند لحظه پیش از فاطمه خداحافظی کرده بودم.با عجله رفتم جلوی در. در رو که باز کردم دیدم فاطمه با یک کتاب در دست، ایستاده.گفت:فریبا،کتابت دست من جا مونده بود، فاطمه وقتی داشت کتاب رو میداد،متوجه شدم که با حرکت سر و چشمهاش داره به سمت چپ من اشاره می کنه.وقتی برگشتم نگاه کردم،برق از سرم پرید،وای خدااا!!! رضا دم خونه ما چیکار داره ؟!!!تو پیاده رو با فاصله چند قدمی از من ایستاده بود.هول شدم و سلام کردم جوابمو داد.دستشو به سمت من دراز کرد، دیدم یک پاکت نامه داخل دستشه.با إشاره پرسیدم:"این چیه!؟؟ "
گفت:"لطفا این نامه رو بخون.اگر موافق بودی،جوابمو بده،اگر هم نه، که پارش کن و بریزش دور."از ترس اینکه کسی از همسایه ها ما رونبینه، نامه رو سریع گرفتم و گذاشتم لای کتابی که فاطمه آورده بود.ازشون خداحافظی کردم و دویدم داخل اتاقم.عمه پروانه پشت سرم، وارد اتاقم شد.قبل از اینکه چیزی بپرسه، گفتم: "فاطمه کتابمو آورده بود."
با سر تایید کرد و از اتاق خارج شد.,
ولی مطمئن بودم که عمه شک کرد.عمه پروانه ی من،خیلی ماشاالله تیزه،الان هم با اینکه هشتاد سال به بالا داره و انشالله سالیان زیادی،هم سایه ش بالای سر ما باشه،هنوزم که هنوزه خیلی باهوش و تیزه.عمه پروانه ،سال ها از کارمندهای ایران یاسا بود و به کارگرهای زیادی آموزش کار می داد و یادم میاد یک سری از کارها رو می آورد خونه و زمان های بیکاری،ما می نشستیم و انجامش میدادیم.عمه پروانه،در واقع مادر دیگه ی ما هستش .همیشه نگرانی هاش در مورد ما ،بیشتر از مادرم بود.مادر من ،یه زن تو دار هست و خیلی کم پیش میومد نگرانی هاشو بروز بده ،چون نمی خواست بقیه هم نگران بشن .ولی عمه پروانه،بر عکس مادرم بود،نگران که میشه،همه ما می فهمیم که یه چیزیش هست.خلاصه،عمه پروانه از اتاق خارج شد و در رو هم بست.
بنام خدا
روزها سپری می شد و من هر روز به مدرسه می رفتم و غروب بر می گشتم. یک روز وقتی از سرویس پیاده شدیم،رضا رو ندیدم.سر کوچه که رسیدیم به فاطمه گفتم:فاطی چند لحظه صبر کن ،شاید رضا بیاد.فاطی میدونست من و رضا از هم خوشمون میاد.چند دقیقه ای به هوای تکالیف پرسیدن،سر کوچه ایستادیم ولی خبری نشد.از فاطمه خداحافظی کردم و به سمت منزل رفتم.زنگ زدم،مادرم در رو باز کرد.(توضیح)من ،با پدر و مادرم و عمه م که ازدواج نکرده بود،با هم زندگی می کردیم.عمه پروانه،مثل مادر میمونه برای ما حتی بیشتر از یه مادر حواسش به ما ۴ تا خواهر و برادر بوده،و هنوز هم هست.این رو هم بگم که عمه پروانه ی مهربون من،دست کمی از خانم مارپل نداره و حس ششم فوق العاده بالایی هم داره.یعنی خیلی سخت میشه یک موضوعی رو ازش پنهان کرد و بالاخره دستت پیشش رو خواهد شد.مادرم در رو باز کرد و من وارد حیاط شدم.وارد حال که شدم،پدرم نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد.سلام کردم و برای عوض کردن لباس، مستقیم وارد اتاقم شدم.که صدای زنگ کوچه به صدا درومد. عمه پروانه،إف إف رو برداشت، چند لحظه بعد، منو صدا کرد"فریبا بیا فاطمه ست جلوی در."تعجب کردم، چون چند لحظه پیش از فاطمه خداحافظی کرده بودم.با عجله رفتم جلوی در. در رو که باز کردم دیدم فاطمه با یک کتاب در دست، ایستاده.گفت:فریبا،کتابت دست من جا مونده بود، فاطمه وقتی داشت کتاب رو میداد،متوجه شدم که با حرکت سر و چشمهاش داره به سمت چپ من اشاره می کنه.وقتی برگشتم نگاه کردم،برق از سرم پرید،وای خدااا!!! رضا دم خونه ما چیکار داره ؟!!!تو پیاده رو با فاصله چند قدمی از من ایستاده بود.هول شدم و سلام کردم جوابمو داد.دستشو به سمت من دراز کرد، دیدم یک پاکت نامه داخل دستشه.با إشاره پرسیدم:"این چیه!؟؟ "
گفت:"لطفا این نامه رو بخون.اگر موافق بودی،جوابمو بده،اگر هم نه، که پارش کن و بریزش دور."از ترس اینکه کسی از همسایه ها ما رونبینه، نامه رو سریع گرفتم و گذاشتم لای کتابی که فاطمه آورده بود.ازشون خداحافظی کردم و دویدم داخل اتاقم.عمه پروانه پشت سرم، وارد اتاقم شد.قبل از اینکه چیزی بپرسه، گفتم: "فاطمه کتابمو آورده بود."
با سر تایید کرد و از اتاق خارج شد.,
ولی مطمئن بودم که عمه شک کرد.عمه پروانه ی من،خیلی ماشاالله تیزه،الان هم با اینکه هشتاد سال به بالا داره و انشالله سالیان زیادی،هم سایه ش بالای سر ما باشه،هنوزم که هنوزه خیلی باهوش و تیزه.عمه پروانه ،سال ها از کارمندهای ایران یاسا بود و به کارگرهای زیادی آموزش کار می داد و یادم میاد یک سری از کارها رو می آورد خونه و زمان های بیکاری،ما می نشستیم و انجامش میدادیم.عمه پروانه،در واقع مادر دیگه ی ما هستش .همیشه نگرانی هاش در مورد ما ،بیشتر از مادرم بود.مادر من ،یه زن تو دار هست و خیلی کم پیش میومد نگرانی هاشو بروز بده ،چون نمی خواست بقیه هم نگران بشن .ولی عمه پروانه،بر عکس مادرم بود،نگران که میشه،همه ما می فهمیم که یه چیزیش هست.خلاصه،عمه پروانه از اتاق خارج شد و در رو هم بست.
قسمت سوم
بنام خدا
روزها سپری می شد و من هر روز به مدرسه می رفتم و غروب بر می گشتم. یک روز وقتی از سرویس پیاده شدیم،رضا رو ندیدم.سر کوچه که رسیدیم به فاطمه گفتم:فاطی چند لحظه صبر کن ،شاید رضا بیاد.فاطی میدونست من و رضا از هم خوشمون میاد.چند دقیقه ای به هوای تکالیف پرسیدن،سر کوچه ایستادیم ولی خبری نشد.از فاطمه خداحافظی کردم و به سمت منزل رفتم.زنگ زدم،مادرم در رو باز کرد.(توضیح)من ،با پدر و مادرم و عمه م که ازدواج نکرده بود،با هم زندگی می کردیم.عمه پروانه،مثل مادر میمونه برای ما حتی بیشتر از یه مادر حواسش به ما ۴ تا خواهر و برادر بوده،و هنوز هم هست.این رو هم بگم که عمه پروانه ی مهربون من،دست کمی از خانم مارپل نداره و حس ششم فوق العاده بالایی هم داره.یعنی خیلی سخت میشه یک موضوعی رو ازش پنهان کرد و بالاخره دستت پیشش رو خواهد شد.مادرم در رو باز کرد و من وارد حیاط شدم.وارد حال که شدم،پدرم نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد.سلام کردم و برای عوض کردن لباس، مستقیم وارد اتاقم شدم.که صدای زنگ کوچه به صدا درومد. عمه پروانه،إف إف رو برداشت، چند لحظه بعد، منو صدا کرد"فریبا بیا فاطمه ست جلوی در."تعجب کردم، چون چند لحظه پیش از فاطمه خداحافظی کرده بودم.با عجله رفتم جلوی در. در رو که باز کردم دیدم فاطمه با یک کتاب در دست، ایستاده.گفت:فریبا،کتابت دست من جا مونده بود، فاطمه وقتی داشت کتاب رو میداد،متوجه شدم که با حرکت سر و چشمهاش داره به سمت چپ من اشاره می کنه.وقتی برگشتم نگاه کردم،برق از سرم پرید،وای خدااا!!! رضا دم خونه ما چیکار داره ؟!!!تو پیاده رو با فاصله چند قدمی از من ایستاده بود.هول شدم و سلام کردم جوابمو داد.دستشو به سمت من دراز کرد، دیدم یک پاکت نامه داخل دستشه.با إشاره پرسیدم:"این چیه!؟؟ "
گفت:"لطفا این نامه رو بخون.اگر موافق بودی،جوابمو بده،اگر هم نه، که پارش کن و بریزش دور."از ترس اینکه کسی از همسایه ها ما رونبینه، نامه رو سریع گرفتم و گذاشتم لای کتابی که فاطمه آورده بود.ازشون خداحافظی کردم و دویدم داخل اتاقم.عمه پروانه پشت سرم، وارد اتاقم شد.قبل از اینکه چیزی بپرسه، گفتم: "فاطمه کتابمو آورده بود."
با سر تایید کرد و از اتاق خارج شد.,
ولی مطمئن بودم که عمه شک کرد.عمه پروانه ی من،خیلی ماشاالله تیزه،الان هم با اینکه هشتاد سال به بالا داره و انشالله سالیان زیادی،هم سایه ش بالای سر ما باشه،هنوزم که هنوزه خیلی باهوش و تیزه.عمه پروانه ،سال ها از کارمندهای ایران یاسا بود و به کارگرهای زیادی آموزش کار می داد و یادم میاد یک سری از کارها رو می آورد خونه و زمان های بیکاری،ما می نشستیم و انجامش میدادیم.عمه پروانه،در واقع مادر دیگه ی ما هستش .همیشه نگرانی هاش در مورد ما ،بیشتر از مادرم بود.مادر من ،یه زن تو دار هست و خیلی کم پیش میومد نگرانی هاشو بروز بده ،چون نمی خواست بقیه هم نگران بشن .ولی عمه پروانه،بر عکس مادرم بود،نگران که میشه،همه ما می فهمیم که یه چیزیش هست.خلاصه،عمه پروانه از اتاق خارج شد و در رو هم بست.