قسمت دوم

بنام خدا
بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.


قسمت دوم بنام خدا بالاخره فصل گرم تابستون سپری شد و پائیز با همه قشنگیهاش آغاز شد.من ،خودم فصل پائیز به دنیا اومدم ولی فصل پائیزو ،خیلی دوست ندارم و بنظرم فصل دلگیری هستش.بگذریم..مهر ماه رسید و من با کلی ذوق و شوق وسایلمو جمع کردم و رهسپار مدرسه شدم.از خونه تا مدرسه انقلاب تقریبا ۴۵ دقیقه راه بود و من باید پیاده می رفتم سر خیابون و با تاکسی میرفتم و دوباره پیاده می شدم و پیاده می رفتم تا به مدرسه برسم.ساختمان مدرسه انقلاب از دور به چشمم خورد.مدرسه ی قشنگی بود.تو دلم گفتم:امیدوارم معلم های بد اخلاقی نداشته باشه‌.دسته دسته دخترا رو می دیدم که با مانتو سرمه ای و مقنعه مشکی وارد مدرسه میشن.وقتی رسیدم ،دم در مدرسه چند تا اتوبوس ایستاده بود.پیش خودم گفتم:نمی‌دونستم سرویس هم داره.وارد مدرسه شدم.بعد از سخنرانی مدیر و ناظم مدرسه،با صف های منظم دانش آموزان رو راهی کلاس هاشون کردن.من ،چون تقریبا قد بلندی داشتم نیمکت آخر رو برای نشستن ترجیح دادم.یه دختر زیبا با چشم و ابرو مشکی و مژه های بلند ،اومد و بعد از سلام کردن،کنار من نشست.یه مقدار صحبت هامون با هم گرم و صمیمی تر شد.اسمش الهام بود.در حال صحبت بودیم که با وارد شدن معلم، بچه ها،همگی سر پا ایستادیم.اولین درس و معلم ،درس علوم بود.وای که من چقدر از درس های فرمول دار بدم میومد .معلم بعد از کمی آشنائی با بچه ها،شروع به درس دادن کرد.معلم های خوبی داشتم و همون روزهای اول،دوستان زیادی پیدا کردم.همیشه کلاس هامون بعداز ظهر بود و ساعت ۵:۳۰ تعطیل می شدیم.تا برسم خونه،تقریبا ساعت ۶:۱۵ بود.مادرم و عمه پروانه همیشه تا من برسم خونه،نگران بودن.خودمم خسته می شدم تا برسم خونه،کلی وقتم هدر می شد.چند روز بعد،با عمه پروانه رفتیم مدرسه و سرویس ثبتنام کردم.اسم راننده سرویسمون ،آقای پروانه بود.همیشه بعداز ظهری بودم و ساعت ۱۱:۳٠ می رفتم سر خیابون می ایستادم تا سرویس بیاد.چند تا از دخترای محل،که مدرسه انقلاب ثبتنام کرده بودن هم با من سر خیابون می ایستادن. یکی از این دخترا،اسمش فاطمه بود.یک دختر زیبا، با موهای قهوه ای و مژه های پر و فر بلند.فاطمه همسن من بود.سر صحبت باز شد و من و فاطمه شدیم دو تا دوست صمیمی و هم محلی..روزها به همین منوال سپری می شد.یکی دو ماهی گذشت.کم کم سر و کله ی چند تا از پسرای محل دم ایستگاه ما پیدا شد.انگار کسی به گوششون رسونده بود که سر کوچه ،ایستگاه سرویس دخترونه ست.ظهرها،وقتی میومدیم سوار سرویس بشیم،آقایونو میدیدیم که زودتر از ما سر خیابون ایستادن تا ما بیائیم. عصری هم که بر می گشتیم،میدیدیم ایستادن و صحبت می کنن.فاطمه همه شونو، چون هم محلی و چند سالی همسایه بودن می شناخت..چند وقتی بود، متوجه نگاه های سنگین یکی از همین پسرا شده بودم.از فاطمه شنیدم که اسمش رضاست و همسایه دیوار به دیوار فاطمه اینا بودن.یه پسر ،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا متوسط حدودا می تونم بگم,177.چشمهای قهوه ای با سبیل های پر مشکی.اون زمان سبیل مد بود و اکثر پسرا ،سبیل میزاشتن.رضا،خوش چهره و خوش تیپ بودیادمه اون زمان پسرا، شلوار بگ می پوشیدن،پارچه ای با پاچه های گشاد که وقتی باد میومد،داخل این پاچه ها،پر میشد از هوا و خیلی با نمک میشد.
پسند
4
3 Comments 0 Shares 0 هدیه ها
هدایای ارسالی

برای حمایت از این پست،هدیه بفرستید