بنام خدا
قسمت اول
سال ۱۳۷۲ بود.بعد از فروختن منزل سه طبقه ای که در تهران داشتیم، اسباب كشي کردیم و راهي كرج و یك خونه ی ویلائی بزرگ شديم.من اون زمان، کلاس دوم راهنمائی بودم.یک دختر بشاش و سر زنده که همه زندگي بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.يادم مياد، فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدید. شنیده بودیم که کرج و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).منزل جدیدمون یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، بزرگي و درشتیش به اندازه يه گلابي بود. دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه طوري كه هنوزم كه هنوزه مزش رو زبونم هست.چهار خواب بزرگ داشت و یک آشپزخونه دنج و با صفا.اثاث هارو جابجا کردیم و هر کسی اتاق مشخصی رو برداشت.من و عمه پروانه یک اتاق مشترک با هم برداشتیم..کمدهای بزرگ و جادار .زندگیمون تو خونه جدید آغاز شد.همه چی خوب و عالی بود.بابا،مامان و عمه ،خوشحال بودن.شب های تابستون با صفائی داشتیم.یک ناهار خوری گذاشته بودیم زیر درخت انجیر.بعد از ظهرا،بابا می رفت حیاطو با شلنگ آبپاشی می کرد و به درختا و گل ها آب می داد.یه بوته گل شب بو هم کنج دیوار داشتیم که شب ها،از بوی فوق العاده ای که از خودش متساعد می کرد،احساس می کردیم داخل بهشت نشستیم..شب ها شامو زیر دخت انجیر می خوردیم و موقع خواب،یه پشه بند بزرگ داشتیم که پدرم وقتی خوابش می گرفت،می گفت:پشه بند و بزنیم و بخوابیم.خوابیدن داخل اون پشه بند،لذتی برای من داشت که دیگه تکرار شدنی نخواهد بود.همه چی خوب و عالی میگذشت.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه رسید و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که داخل مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کنيم .ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی ساختمان میشد.بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری... 😊
بنام خدا
قسمت اول
سال ۱۳۷۲ بود.بعد از فروختن منزل سه طبقه ای که در تهران داشتیم، اسباب كشي کردیم و راهي كرج و یك خونه ی ویلائی بزرگ شديم.من اون زمان، کلاس دوم راهنمائی بودم.یک دختر بشاش و سر زنده که همه زندگي بر وفق مرادش بود و خوب پیش می رفت.يادم مياد، فصل تابستون بود که اومدیم منزل جدید. شنیده بودیم که کرج و اطرافش، شهر کوچیکیه ولی در عین حال، خلوت و بسیار خوش آب و هوا.(البته سال۷۲).منزل جدیدمون یک حیاط بزرگ و یک باغچه زیبا داشت که کنار این باغچه یک درخت انجیر زیبا کاشته شده بود و وقتی انجیرهای این درخت می رسید، بزرگي و درشتیش به اندازه يه گلابي بود. دلتون نخواد،شیرین و خوشمزه طوري كه هنوزم كه هنوزه مزش رو زبونم هست.چهار خواب بزرگ داشت و یک آشپزخونه دنج و با صفا.اثاث هارو جابجا کردیم و هر کسی اتاق مشخصی رو برداشت.من و عمه پروانه یک اتاق مشترک با هم برداشتیم..کمدهای بزرگ و جادار .زندگیمون تو خونه جدید آغاز شد.همه چی خوب و عالی بود.بابا،مامان و عمه ،خوشحال بودن.شب های تابستون با صفائی داشتیم.یک ناهار خوری گذاشته بودیم زیر درخت انجیر.بعد از ظهرا،بابا می رفت حیاطو با شلنگ آبپاشی می کرد و به درختا و گل ها آب می داد.یه بوته گل شب بو هم کنج دیوار داشتیم که شب ها،از بوی فوق العاده ای که از خودش متساعد می کرد،احساس می کردیم داخل بهشت نشستیم..شب ها شامو زیر دخت انجیر می خوردیم و موقع خواب،یه پشه بند بزرگ داشتیم که پدرم وقتی خوابش می گرفت،می گفت:پشه بند و بزنیم و بخوابیم.خوابیدن داخل اون پشه بند،لذتی برای من داشت که دیگه تکرار شدنی نخواهد بود.همه چی خوب و عالی میگذشت.دیگه کم کم به منزل جدید عادت کرده بودیم.فصل تابستون با تمام گرما و زیبایی هاش، کم کم داشت به پایان می رسید.خانواده م چون من تقریبا درسم خوب بود و دختر سر به زیر و درسخونی بودم،روی این موضوع که منو داخل یک مدرسه خوب ثبتنام کنند،بسیار حساس بودند.شهریور ماه رسید و ما بعد از جستجوی تقریبا نصف مدارس کرج، به این نتیجه رسیدیم که داخل مدرسه ای، بنام مدرسه انقلاب، که اون زمان بهش هتل انقلاب هم میگفتن، ثبت نام کنيم .ساختمان مدرسه انقلاب چون قبلا بیمارستان بوده و اون زمان میگفتن که ساخته شده ی دست خارجیهاست، نمای بسیار زیبا و شیکی داشت که هر کسی وارد مدرسه میشد، جذب نما و سازه ی ساختمان میشد.بعد از ثبتنام، منتظر موندم تا اول مهر بشه و بریم به سوی فراگیری علم و دانش، غافل از اینکه،زندگی هزار و یک جور بازی سر آدم در میاره که ازش بیخبری... 😊