قسمت ششم
بنام خدا
بعد از گذشت اون شب وحشتناک و فرار ما از دست پسرا، سعی کردیم از این به بعد بیشتر احتیاط کنیم و جاهای خلوت حتی الامکان نریم.دو، سه روزی رو منزل خواهرم موندم و بعد، برگشتم کرج.من همچنان به مدرسه می رفتم، و قرارهای من و رضا، وقت هایی بود که من ازمدرسه بر می گشتم.به هر کلکی شده سرویسو قانع می کردم که جائی باید برم و امروز رو اگر اجازه بدید،می خوام پیاده برم. همیشه رضا، دو تا کوچه بالاتر، منتظر می موند تا من برم و با هم پیاده تا خونه بریم... دو تا کوچه پایینتر از منزل ما، از هم جدا می شدیم.اون زمان یک کوچه ی باریکی، انتهای کل کوچه های محل ما بود که به کوچه دامداری معروف بود.دلیل گذاشتن این اسم روی این کوچه،این بود که یک دیوار کاهگلی کلفت،این باغ یا بهتر بگم گاوداری رو از این کوچه جدا می کرد. یک کوچه دنج و خلوت که فقط محل گذر عشاق بود و بس.من و رضا، گاهی وقتا از این کوچه رفت و آمد می کردیم. یک روز که اتفاقا، با هم قهر بودیم،موقع برگشتن از مدرسه،آروم آروم با قدم های آهسته در حال گذر از کوچه دامداری بودیم که که رضا رو به من کرد و گفت: فرانک چند لحظه بایست، می خوام باهات صحبت کنم.هوا کمی سرد بود. گرمای آفتاب حس خوبی بهم می داد.کنار دیوار ایستادم و تکیه دادم به دیوار و سرمو رو به نور آفتاب،بالا گرفتم و چشمامو بستم.منتظر بودم ببینم رضا چی می خواد بگه.می دونستم دوباره می خواد، در مورد خواستگاری صحبت کنه.سکوت کردم و منتظر بودم که یک لحظه، صدای گاز موتور به گوشم رسید.چشمامو که باز کردم، دو نفر رو دیدم که با لباس کمیته ای سوار بر موتور پیش پای ما ایستادن.تو دلم گفتم:"یا خدایا رحم کن ".
یکیشون پیاده شد و آمد سمت من و اون یکی هم به سمت رضا......
بنام خدا
بعد از گذشت اون شب وحشتناک و فرار ما از دست پسرا، سعی کردیم از این به بعد بیشتر احتیاط کنیم و جاهای خلوت حتی الامکان نریم.دو، سه روزی رو منزل خواهرم موندم و بعد، برگشتم کرج.من همچنان به مدرسه می رفتم، و قرارهای من و رضا، وقت هایی بود که من ازمدرسه بر می گشتم.به هر کلکی شده سرویسو قانع می کردم که جائی باید برم و امروز رو اگر اجازه بدید،می خوام پیاده برم. همیشه رضا، دو تا کوچه بالاتر، منتظر می موند تا من برم و با هم پیاده تا خونه بریم... دو تا کوچه پایینتر از منزل ما، از هم جدا می شدیم.اون زمان یک کوچه ی باریکی، انتهای کل کوچه های محل ما بود که به کوچه دامداری معروف بود.دلیل گذاشتن این اسم روی این کوچه،این بود که یک دیوار کاهگلی کلفت،این باغ یا بهتر بگم گاوداری رو از این کوچه جدا می کرد. یک کوچه دنج و خلوت که فقط محل گذر عشاق بود و بس.من و رضا، گاهی وقتا از این کوچه رفت و آمد می کردیم. یک روز که اتفاقا، با هم قهر بودیم،موقع برگشتن از مدرسه،آروم آروم با قدم های آهسته در حال گذر از کوچه دامداری بودیم که که رضا رو به من کرد و گفت: فرانک چند لحظه بایست، می خوام باهات صحبت کنم.هوا کمی سرد بود. گرمای آفتاب حس خوبی بهم می داد.کنار دیوار ایستادم و تکیه دادم به دیوار و سرمو رو به نور آفتاب،بالا گرفتم و چشمامو بستم.منتظر بودم ببینم رضا چی می خواد بگه.می دونستم دوباره می خواد، در مورد خواستگاری صحبت کنه.سکوت کردم و منتظر بودم که یک لحظه، صدای گاز موتور به گوشم رسید.چشمامو که باز کردم، دو نفر رو دیدم که با لباس کمیته ای سوار بر موتور پیش پای ما ایستادن.تو دلم گفتم:"یا خدایا رحم کن ".
یکیشون پیاده شد و آمد سمت من و اون یکی هم به سمت رضا......
قسمت ششم
بنام خدا
بعد از گذشت اون شب وحشتناک و فرار ما از دست پسرا، سعی کردیم از این به بعد بیشتر احتیاط کنیم و جاهای خلوت حتی الامکان نریم.دو، سه روزی رو منزل خواهرم موندم و بعد، برگشتم کرج.من همچنان به مدرسه می رفتم، و قرارهای من و رضا، وقت هایی بود که من ازمدرسه بر می گشتم.به هر کلکی شده سرویسو قانع می کردم که جائی باید برم و امروز رو اگر اجازه بدید،می خوام پیاده برم. همیشه رضا، دو تا کوچه بالاتر، منتظر می موند تا من برم و با هم پیاده تا خونه بریم... دو تا کوچه پایینتر از منزل ما، از هم جدا می شدیم.اون زمان یک کوچه ی باریکی، انتهای کل کوچه های محل ما بود که به کوچه دامداری معروف بود.دلیل گذاشتن این اسم روی این کوچه،این بود که یک دیوار کاهگلی کلفت،این باغ یا بهتر بگم گاوداری رو از این کوچه جدا می کرد. یک کوچه دنج و خلوت که فقط محل گذر عشاق بود و بس.من و رضا، گاهی وقتا از این کوچه رفت و آمد می کردیم. یک روز که اتفاقا، با هم قهر بودیم،موقع برگشتن از مدرسه،آروم آروم با قدم های آهسته در حال گذر از کوچه دامداری بودیم که که رضا رو به من کرد و گفت: فرانک چند لحظه بایست، می خوام باهات صحبت کنم.هوا کمی سرد بود. گرمای آفتاب حس خوبی بهم می داد.کنار دیوار ایستادم و تکیه دادم به دیوار و سرمو رو به نور آفتاب،بالا گرفتم و چشمامو بستم.منتظر بودم ببینم رضا چی می خواد بگه.می دونستم دوباره می خواد، در مورد خواستگاری صحبت کنه.سکوت کردم و منتظر بودم که یک لحظه، صدای گاز موتور به گوشم رسید.چشمامو که باز کردم، دو نفر رو دیدم که با لباس کمیته ای سوار بر موتور پیش پای ما ایستادن.تو دلم گفتم:"یا خدایا رحم کن ".
یکیشون پیاده شد و آمد سمت من و اون یکی هم به سمت رضا......