چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

با برگهای مرده هماغوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

تو دره ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

شعر عاشقانه فروغ فرخزاد #
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی سنگی و ناشنیده فراموش می کنی رگبار نوبهاری و خواب دریچه را از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است با برگهای مرده هماغوش می کنی ای ماهی طلائی مرداب خون من خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی تو دره ی بنفش غروبی که روز را بر سینه می فشاری و خاموش می کنی در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟ شعر عاشقانه فروغ فرخزاد #
پسند
3
0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
هدایای ارسالی

برای حمایت از این پست،هدیه بفرستید