قسمت چهارم

وقتی مطمئن شدم که فعلا کسی نمیاد داخل اتاق،رفتم نشستم پشت میز تحریر و آروم نامه رو باز کردم.وقتی نامه رو باز کردم، بوی ادکلن مردونه ی فوق العاده ای،فضای اتاقمو پر کرد.نامه رو بردم نزدیک بینی و یک نفس عمیق کشیدم،طوری که بوی ادکلن وارد مغز و قلبم بشه. چقدر دوست داشتم اون لحظه رو.نامه رو پایین آوردم و شروع کردم به خوندن.(بنام آنکه تو را زیبا و مرا شیدا آفرید....) چه جمله های زیبائی!وقتی نامه رو می خوندم،تو این دنیا نبودم، حسی که اون لحظه داشتم،قابل توصیف نبود.بد جور عاشق شده بودم.فکر نمی کردم، تو سن ۱۴ سالگی، عاشق بشم، ولی شده بودم.نامه رو که تموم کردم، بوسیدم و تو کشوی میز تحریرم گذاشتم و دربش رو قفل کردم.از اون روز به بعد،نامه نگاری من و رضا شروع شد.به قول معروف، تو نامه هامون دل میدادیم و قلوه می گرفتیم.طبق روال هر روز، می رفتم که سوار سرویس بشم، رضا هم به هوای دیدن من، میومد و کمی دورتر، می ایستاد و منو می دید یا بهتر بگم، نگاه می کرد تا سرویس بیاد، و ما بریم.اون زمان،رضا تازه سربازیش تموم شده بود و هنوز کار مشخصی نداشت.یکی دو ماهی از دوستی من و رضا میگذشت که رضا، داخل یک شرکت، مشغول به کار شد.من ، اون زمان با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشتم ولی قد و هیکل درشت و بلندی داشتم.رضا وقتی کمی داخل شرکت جا افتاد، بهم گفت که می خواد بیاد با خانواده م صحبت کنه برای خواستگاری. بهش گفتم: "امکان نداره خانواده م قبول کنن، چون هنوز من خیلی کوچیکم و مهمتر از همه، دارم درس می خونم.ولی رضا گوشش بدهکار نبود. می گفت:" خوب، نامزد می کنیم و وقتی درس تو تمام شد، ازدواج می کنیم. "
قسمت چهارم وقتی مطمئن شدم که فعلا کسی نمیاد داخل اتاق،رفتم نشستم پشت میز تحریر و آروم نامه رو باز کردم.وقتی نامه رو باز کردم، بوی ادکلن مردونه ی فوق العاده ای،فضای اتاقمو پر کرد.نامه رو بردم نزدیک بینی و یک نفس عمیق کشیدم،طوری که بوی ادکلن وارد مغز و قلبم بشه. چقدر دوست داشتم اون لحظه رو.نامه رو پایین آوردم و شروع کردم به خوندن.(بنام آنکه تو را زیبا و مرا شیدا آفرید....) چه جمله های زیبائی!وقتی نامه رو می خوندم،تو این دنیا نبودم، حسی که اون لحظه داشتم،قابل توصیف نبود.بد جور عاشق شده بودم.فکر نمی کردم، تو سن ۱۴ سالگی، عاشق بشم، ولی شده بودم.نامه رو که تموم کردم، بوسیدم و تو کشوی میز تحریرم گذاشتم و دربش رو قفل کردم.از اون روز به بعد،نامه نگاری من و رضا شروع شد.به قول معروف، تو نامه هامون دل میدادیم و قلوه می گرفتیم.طبق روال هر روز، می رفتم که سوار سرویس بشم، رضا هم به هوای دیدن من، میومد و کمی دورتر، می ایستاد و منو می دید یا بهتر بگم، نگاه می کرد تا سرویس بیاد، و ما بریم.اون زمان،رضا تازه سربازیش تموم شده بود و هنوز کار مشخصی نداشت.یکی دو ماهی از دوستی من و رضا میگذشت که رضا، داخل یک شرکت، مشغول به کار شد.من ، اون زمان با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشتم ولی قد و هیکل درشت و بلندی داشتم.رضا وقتی کمی داخل شرکت جا افتاد، بهم گفت که می خواد بیاد با خانواده م صحبت کنه برای خواستگاری. بهش گفتم: "امکان نداره خانواده م قبول کنن، چون هنوز من خیلی کوچیکم و مهمتر از همه، دارم درس می خونم.ولی رضا گوشش بدهکار نبود. می گفت:" خوب، نامزد می کنیم و وقتی درس تو تمام شد، ازدواج می کنیم. "
پسند
2
0 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
هدایای ارسالی

برای حمایت از این پست،هدیه بفرستید