بنام خدا
روزها سپری می شد و من همچنان به مدرسه می رفتم و غروب بر می گشتم. یک روز وقتی از سرویس پیاده شدیم از فاطمه خداحافظی کردم و به سمت منزل رفتم.زنگ زدم و مادرم در رو باز کرد.(توضیح)من با پدر و مادرم و عمه م که ازدواج نکرده بود،با هم زندگی می کردیم.عمه مینام، مثل مادر میمونه برای ما حتی بیشتر، حواسش به من و خواهر و برادرام همیشه بوده و هست.این رو هم بگم که عمه مینا،دست کمی از خانم مارپل نداره و حس ششم فوق العاده بالایی داره.یعنی خیلی سخت میشه یک موضوعی رو ازش پنهان کرد و بالاخره دستت پیشش رو خواهد شد.مادرم در رو باز کرد و من وارد حیاط سرسبزمون شدم.مستقیم رفتم داخل اتاقم که صدای زنگ کوچه به صدا درومد. عمه مینا إف إف رو برداشت، چند لحظه بعد، منو صدا کرد"فرنوش بیا فاطمه ست."تعجب کردم، چون چند لحظه پیش ازش خداحافظی کرده بودم.با عجله رفتم جلوی در. در رو که باز کردم دیدم فاطمه با یک کتاب در دست، ایستاده.گفت:فرنوش کتابت دست من جا موند.وقتی داشت کتاب رو میداد،متوجه شدم که با حرکت سر و چشمهاش داره به سمت چپ من اشاره می کنه.وقتی برگشتم نگاه کردم،دیدم همون پسری که چند وقتیه دنبالمه،تو پیاده رو با فاصله چند قدمی از من ایستاده.هول شدم و سلام کردم جوابمو داد.دستشو به سمت من دراز کرد، دیدم یک پاکت نامه داخل دستشه.با إشاره پرسیدم:"این چیه!؟؟ "
گفت:"لطفا این نامه رو بخون.اگر موافق بودی،جوابمو بده،اگر هم نه، که پارش کن و بریزش دور."از ترس اینکه کسی نبینه، نامه رو سریع گرفتم و گذاشتم لای کتابی که فاطمه آورده بود.ازش خداحافظی کردم و دویدم داخل اتاقم.عمه مینا پشت سرم، وارد اتاقم شد.قبل از اینکه چیزی بپرسه، گفتم: "فاطمه کتابمو آورده بود."
با سر تایید کرد و از اتاق خارج شد.
بنام خدا
روزها سپری می شد و من همچنان به مدرسه می رفتم و غروب بر می گشتم. یک روز وقتی از سرویس پیاده شدیم از فاطمه خداحافظی کردم و به سمت منزل رفتم.زنگ زدم و مادرم در رو باز کرد.(توضیح)من با پدر و مادرم و عمه م که ازدواج نکرده بود،با هم زندگی می کردیم.عمه مینام، مثل مادر میمونه برای ما حتی بیشتر، حواسش به من و خواهر و برادرام همیشه بوده و هست.این رو هم بگم که عمه مینا،دست کمی از خانم مارپل نداره و حس ششم فوق العاده بالایی داره.یعنی خیلی سخت میشه یک موضوعی رو ازش پنهان کرد و بالاخره دستت پیشش رو خواهد شد.مادرم در رو باز کرد و من وارد حیاط سرسبزمون شدم.مستقیم رفتم داخل اتاقم که صدای زنگ کوچه به صدا درومد. عمه مینا إف إف رو برداشت، چند لحظه بعد، منو صدا کرد"فرنوش بیا فاطمه ست."تعجب کردم، چون چند لحظه پیش ازش خداحافظی کرده بودم.با عجله رفتم جلوی در. در رو که باز کردم دیدم فاطمه با یک کتاب در دست، ایستاده.گفت:فرنوش کتابت دست من جا موند.وقتی داشت کتاب رو میداد،متوجه شدم که با حرکت سر و چشمهاش داره به سمت چپ من اشاره می کنه.وقتی برگشتم نگاه کردم،دیدم همون پسری که چند وقتیه دنبالمه،تو پیاده رو با فاصله چند قدمی از من ایستاده.هول شدم و سلام کردم جوابمو داد.دستشو به سمت من دراز کرد، دیدم یک پاکت نامه داخل دستشه.با إشاره پرسیدم:"این چیه!؟؟ "
گفت:"لطفا این نامه رو بخون.اگر موافق بودی،جوابمو بده،اگر هم نه، که پارش کن و بریزش دور."از ترس اینکه کسی نبینه، نامه رو سریع گرفتم و گذاشتم لای کتابی که فاطمه آورده بود.ازش خداحافظی کردم و دویدم داخل اتاقم.عمه مینا پشت سرم، وارد اتاقم شد.قبل از اینکه چیزی بپرسه، گفتم: "فاطمه کتابمو آورده بود."
با سر تایید کرد و از اتاق خارج شد.