• یه موزیک فوق العاده احساسی از امیرعباس گلاب عزیز
    یه موزیک فوق العاده احساسی از امیرعباس گلاب عزیز
    پسند
    4
    0 التعليقات 0 المشاركات 3 0 هدیه ها
  • پسند
    2
    0 التعليقات 0 المشاركات 80 هدیه ها
  • پسند
    1
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • پسند
    2
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها

  • بنام خدا
    روزها سپری می شد و من همچنان به مدرسه می رفتم و غروب بر می گشتم. یک روز وقتی از سرویس پیاده شدیم از فاطمه خداحافظی کردم و به سمت منزل رفتم.زنگ زدم و مادرم در رو باز کرد.(توضیح)من با پدر و مادرم و عمه م که ازدواج نکرده بود،با هم زندگی می کردیم.عمه مینام، مثل مادر میمونه برای ما حتی بیشتر، حواسش به من و خواهر و برادرام همیشه بوده و هست.این رو هم بگم که عمه مینا،دست کمی از خانم مارپل نداره و حس ششم فوق العاده بالایی داره.یعنی خیلی سخت میشه یک موضوعی رو ازش پنهان کرد و بالاخره دستت پیشش رو خواهد شد.مادرم در رو باز کرد و من وارد حیاط سرسبزمون شدم.مستقیم رفتم داخل اتاقم که صدای زنگ کوچه به صدا درومد. عمه مینا إف إف رو برداشت، چند لحظه بعد، منو صدا کرد"فرنوش بیا فاطمه ست."تعجب کردم، چون چند لحظه پیش ازش خداحافظی کرده بودم.با عجله رفتم جلوی در. در رو که باز کردم دیدم فاطمه با یک کتاب در دست، ایستاده.گفت:فرنوش کتابت دست من جا موند.وقتی داشت کتاب رو میداد،متوجه شدم که با حرکت سر و چشمهاش داره به سمت چپ من اشاره می کنه.وقتی برگشتم نگاه کردم،دیدم همون پسری که چند وقتیه دنبالمه،تو پیاده رو با فاصله چند قدمی از من ایستاده.هول شدم و سلام کردم جوابمو داد.دستشو به سمت من دراز کرد، دیدم یک پاکت نامه داخل دستشه.با إشاره پرسیدم:"این چیه!؟؟ "
    گفت:"لطفا این نامه رو بخون.اگر موافق بودی،جوابمو بده،اگر هم نه، که پارش کن و بریزش دور."از ترس اینکه کسی نبینه، نامه رو سریع گرفتم و گذاشتم لای کتابی که فاطمه آورده بود.ازش خداحافظی کردم و دویدم داخل اتاقم.عمه مینا پشت سرم، وارد اتاقم شد.قبل از اینکه چیزی بپرسه، گفتم: "فاطمه کتابمو آورده بود."
    با سر تایید کرد و از اتاق خارج شد.
    بنام خدا روزها سپری می شد و من همچنان به مدرسه می رفتم و غروب بر می گشتم. یک روز وقتی از سرویس پیاده شدیم از فاطمه خداحافظی کردم و به سمت منزل رفتم.زنگ زدم و مادرم در رو باز کرد.(توضیح)من با پدر و مادرم و عمه م که ازدواج نکرده بود،با هم زندگی می کردیم.عمه مینام، مثل مادر میمونه برای ما حتی بیشتر، حواسش به من و خواهر و برادرام همیشه بوده و هست.این رو هم بگم که عمه مینا،دست کمی از خانم مارپل نداره و حس ششم فوق العاده بالایی داره.یعنی خیلی سخت میشه یک موضوعی رو ازش پنهان کرد و بالاخره دستت پیشش رو خواهد شد.مادرم در رو باز کرد و من وارد حیاط سرسبزمون شدم.مستقیم رفتم داخل اتاقم که صدای زنگ کوچه به صدا درومد. عمه مینا إف إف رو برداشت، چند لحظه بعد، منو صدا کرد"فرنوش بیا فاطمه ست."تعجب کردم، چون چند لحظه پیش ازش خداحافظی کرده بودم.با عجله رفتم جلوی در. در رو که باز کردم دیدم فاطمه با یک کتاب در دست، ایستاده.گفت:فرنوش کتابت دست من جا موند.وقتی داشت کتاب رو میداد،متوجه شدم که با حرکت سر و چشمهاش داره به سمت چپ من اشاره می کنه.وقتی برگشتم نگاه کردم،دیدم همون پسری که چند وقتیه دنبالمه،تو پیاده رو با فاصله چند قدمی از من ایستاده.هول شدم و سلام کردم جوابمو داد.دستشو به سمت من دراز کرد، دیدم یک پاکت نامه داخل دستشه.با إشاره پرسیدم:"این چیه!؟؟ " گفت:"لطفا این نامه رو بخون.اگر موافق بودی،جوابمو بده،اگر هم نه، که پارش کن و بریزش دور."از ترس اینکه کسی نبینه، نامه رو سریع گرفتم و گذاشتم لای کتابی که فاطمه آورده بود.ازش خداحافظی کردم و دویدم داخل اتاقم.عمه مینا پشت سرم، وارد اتاقم شد.قبل از اینکه چیزی بپرسه، گفتم: "فاطمه کتابمو آورده بود." با سر تایید کرد و از اتاق خارج شد.
    پسند
    2
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • قسمت چهارم

    وقتی مطمئن شدم که فعلا کسی نمیاد داخل اتاق،رفتم نشستم پشت میز تحریر و آروم نامه رو باز کردم.وقتی نامه رو باز کردم، بوی ادکلن مردونه ی فوق العاده ای،فضای اتاقمو پر کرد.نامه رو بردم نزدیک بینی و یک نفس عمیق کشیدم،طوری که بوی ادکلن وارد مغز و قلبم بشه. چقدر دوست داشتم اون لحظه رو.نامه رو پایین آوردم و شروع کردم به خوندن.(بنام آنکه تو را زیبا و مرا شیدا آفرید....) چه جمله های زیبائی!وقتی نامه رو می خوندم،تو این دنیا نبودم، حسی که اون لحظه داشتم،قابل توصیف نبود.بد جور عاشق شده بودم.فکر نمی کردم، تو سن ۱۴ سالگی، عاشق بشم، ولی شده بودم.نامه رو که تموم کردم، بوسیدم و تو کشوی میز تحریرم گذاشتم و دربش رو قفل کردم.از اون روز به بعد،نامه نگاری من و رضا شروع شد.به قول معروف، تو نامه هامون دل میدادیم و قلوه می گرفتیم.طبق روال هر روز، می رفتم که سوار سرویس بشم، رضا هم به هوای دیدن من، میومد و کمی دورتر، می ایستاد و منو می دید یا بهتر بگم، نگاه می کرد تا سرویس بیاد، و ما بریم.اون زمان،رضا تازه سربازیش تموم شده بود و هنوز کار مشخصی نداشت.یکی دو ماهی از دوستی من و رضا میگذشت که رضا، داخل یک شرکت، مشغول به کار شد.من ، اون زمان با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشتم ولی قد و هیکل درشت و بلندی داشتم.رضا وقتی کمی داخل شرکت جا افتاد، بهم گفت که می خواد بیاد با خانواده م صحبت کنه برای خواستگاری. بهش گفتم: "امکان نداره خانواده م قبول کنن، چون هنوز من خیلی کوچیکم و مهمتر از همه، دارم درس می خونم.ولی رضا گوشش بدهکار نبود. می گفت:" خوب، نامزد می کنیم و وقتی درس تو تمام شد، ازدواج می کنیم. "
    قسمت چهارم وقتی مطمئن شدم که فعلا کسی نمیاد داخل اتاق،رفتم نشستم پشت میز تحریر و آروم نامه رو باز کردم.وقتی نامه رو باز کردم، بوی ادکلن مردونه ی فوق العاده ای،فضای اتاقمو پر کرد.نامه رو بردم نزدیک بینی و یک نفس عمیق کشیدم،طوری که بوی ادکلن وارد مغز و قلبم بشه. چقدر دوست داشتم اون لحظه رو.نامه رو پایین آوردم و شروع کردم به خوندن.(بنام آنکه تو را زیبا و مرا شیدا آفرید....) چه جمله های زیبائی!وقتی نامه رو می خوندم،تو این دنیا نبودم، حسی که اون لحظه داشتم،قابل توصیف نبود.بد جور عاشق شده بودم.فکر نمی کردم، تو سن ۱۴ سالگی، عاشق بشم، ولی شده بودم.نامه رو که تموم کردم، بوسیدم و تو کشوی میز تحریرم گذاشتم و دربش رو قفل کردم.از اون روز به بعد،نامه نگاری من و رضا شروع شد.به قول معروف، تو نامه هامون دل میدادیم و قلوه می گرفتیم.طبق روال هر روز، می رفتم که سوار سرویس بشم، رضا هم به هوای دیدن من، میومد و کمی دورتر، می ایستاد و منو می دید یا بهتر بگم، نگاه می کرد تا سرویس بیاد، و ما بریم.اون زمان،رضا تازه سربازیش تموم شده بود و هنوز کار مشخصی نداشت.یکی دو ماهی از دوستی من و رضا میگذشت که رضا، داخل یک شرکت، مشغول به کار شد.من ، اون زمان با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشتم ولی قد و هیکل درشت و بلندی داشتم.رضا وقتی کمی داخل شرکت جا افتاد، بهم گفت که می خواد بیاد با خانواده م صحبت کنه برای خواستگاری. بهش گفتم: "امکان نداره خانواده م قبول کنن، چون هنوز من خیلی کوچیکم و مهمتر از همه، دارم درس می خونم.ولی رضا گوشش بدهکار نبود. می گفت:" خوب، نامزد می کنیم و وقتی درس تو تمام شد، ازدواج می کنیم. "
    پسند
    2
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • قسمت پنجم

    بنام خدا
    رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من می رفتم و چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.بهم گفت عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم.پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید."مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم.خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...))))))))
    قسمت پنجم بنام خدا رضا به اصرارهای خودش برای خواستگاری اومدن، همچنان پا فشاری می کرد و من در تلاش بودم که متقاعدش کنم که فعلا دست نگه داره و با خانوادش فعلا صحبتی نکنه. خواهر رضا از دوست های صمیمی من بود، چون، هم با هم به مدرسه می رفتیم و هم اینکه،چون می دونست من با برادرش دوست هستم، همه جوره هوامو داشت.. زمستون و تابستون پیاپی در جریان بود و من و رضا همچنان به دوستیمون ادامه می دادیم. دیدارای من و رضا،بیشتر تو راه مدرسه بود و همینطور، زمان هایی که من می رفتم و چند وقتی رو منزل خواهرم، تهران می موندم.رضا هم میومد تهران و از خواهرم اجازه می گرفت که منو ببره بیرون و با هم یه چند ساعتی رو تنها باشیم و صحبت کنیم. بگذریم که اون زمان،دختر و پسرا، مثل الان آزادی نداشتن که هر جوری که دلشون می خواد با هم برن بیرون و راحت باشن.تو این زمونه آزادی های بسیار زیادی برای دختر و پسرها وجود داره. ما با ترس و لرز می رفتیم بیرون و دعا می کردیم که خدای نکرده کمیته نگیردمون و آبرومون بره.رضا از خواهرم اجازه گرفت و منو برد که یه چند ساعتی رو با هم باشیم.منزل خواهر من شهرک غرب تهران بود .شهرک غرب و فرحزاد و سعادت آباد، کلا از مناطقی هستن که جاهای پستی و بلندی و تپه و.... زیاد داره.رضا فرمان ماشینو پیچ و تاپ می داد. از یه تپه نسبتا کوتاه که پیچ پیچ بود رفتیم بالا.. وقتی به یه فضای نسبتا صاف و هموار رسیدیم ماشینو نگه داشت.بهم گفت عزیزم برگرد سمت چپت رو نگاه کن. وقتی سرمو برگردوندم، دیدم تمام تهران، زیر پاهامونه.چراغ های روشنی که از تک تک خونه ها ساطع میشد،فضای تاریک شب رو روشن و نورانی کرده بود.محو تماشای اون زیبائی بودیم که صدای چند جوان رو شنیدیم که از پشت به ماشین ما نزدیک میشدن.دو تا از این جوان ها چوب بدست بودن.یکیشون با همون چوبی که به دست داشت،ضربه ی نسبتا محکمی رو به سپر ماشین زد و فریاد کشید::" از ماشین پیاده بشید ببینم، تو این تاریکی، اینجا دارید چه کار می کنید! " بدجور ترسیده بودم.پیاده شدیم.یکی از پسرا گفت: "این آقا باید با ما بیاد تا معلوم بشه، اینجا تو این ظلمات و تاریکی چه کار می کردین!؟" رضا گفت:"داشتیم به زیبائی شهر نگاه می کردیم.من با گریه گفتم: "اگر ایشونو ببرید، من هم باید ببرید."شانس با ما بود که رضا، یک عکس دو نفره از من و خودش رو داخل کیف پولش گذاشته بود.عکس رو بیرون آورد و گفت:ببینید من و ایشون نامزد هستیم و قضیه مون جدی هست و فقط اومدیم که از ارتفاع، تهران رو نگاه کنیم و قصد دیگه ای نداریم." پسرا وقتی عکسو دیدن، قانع شدن.یکی از پسرا با صورت جدی گفت: "زودتر از اینجآ برید."مثل جت سوار ماشین شدیم و با سرعت از محل دور شدیم.خداوند خیلی رحم کرد. نفس راحتی کشیدیم و سمت منزل خواهرم رهسپار شدیم.خلاصه به خیر گذشت.اونشب تا صبح فقط کابوس می دیدم...))))))))
    پسند
    2
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • بازم یه آهنگ احساسی دیگه از میلاد بابائِی عزیزـ
    بنام مگه من مردم که ـ

    بچه های موزیکای منو حتما گوش بدیدـ..مطمئنم خوشتون میاد ..ـمنتظر کامنتاتون هستم...❤❤❤
    بازم یه آهنگ احساسی دیگه از میلاد بابائِی عزیزـ بنام مگه من مردم که ـ بچه های موزیکای منو حتما گوش بدیدـ..مطمئنم خوشتون میاد ..ـمنتظر کامنتاتون هستم...❤❤❤
    پسند
    4
    0 التعليقات 0 المشاركات 7 0 هدیه ها
  • چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

    سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

    رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

    از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

    دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

    با برگهای مرده هماغوش می کنی

    ای ماهی طلائی مرداب خون من

    خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

    تو دره ی بنفش غروبی که روز را

    بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

    در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

    او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

    شعر عاشقانه فروغ فرخزاد #
    چون سنگها صدای مرا گوش می کنی سنگی و ناشنیده فراموش می کنی رگبار نوبهاری و خواب دریچه را از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است با برگهای مرده هماغوش می کنی ای ماهی طلائی مرداب خون من خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی تو دره ی بنفش غروبی که روز را بر سینه می فشاری و خاموش می کنی در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟ شعر عاشقانه فروغ فرخزاد #
    پسند
    3
    0 التعليقات 0 المشاركات 0 هدیه ها
  • استاد فرشید نجم آبادی
    استاد فرشید نجم آبادی
    پسند
    3
    0 التعليقات 0 المشاركات 9 0 هدیه ها