• پسند
    عشق
    6
    1 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
  • سلام امروز زیبا

    داشتم پست ها و صفحه هزار گپ رو نگاهدمیکردم چشمم به پست های چند تا از دوستام خورد با عنوان سما برگرد و از این حرف ها
    سمای عزیزم من حرف حاشیه ای بلد نیستم یا به قول خودت جاپلوسی،ولی این رو میتونم به جرات بگم که جای خالی شما باعث خلا خواهد شد
    http://3tr.ir
    #سماابادان
    سلام امروز زیبا داشتم پست ها و صفحه هزار گپ رو نگاهدمیکردم چشمم به پست های چند تا از دوستام خورد با عنوان سما برگرد و از این حرف ها سمای عزیزم من حرف حاشیه ای بلد نیستم یا به قول خودت جاپلوسی،ولی این رو میتونم به جرات بگم که جای خالی شما باعث خلا خواهد شد http://3tr.ir #سماابادان
    پسند
    عشق
    9
    1 نظرات 0 اشتراک گذاری 200 هدیه ها
  • عشق
    پسند
    5
    1 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
  • حکایت :
    روزی مارمولکی در جنگل راه می‌رفت به ماری رسید . مارمولک شروع کرد به تمسخر کردن مار چرا که فکر میکرد او هم مارمولک است ولی پا ندارد .
    مارمولک گفت : آهای مارمولک چلاغ اینجا چیکار می کنی ؟
    مار در حالی که به احمق بودن مارمولک می خندید گفت :
    آمده ام کمی آب بخورم .
    مارمولک به خود مغرور شد و خواست مار را اذیت کند تا از او زهر چشم بگیرد !
    مارمولک مار را نیش زد .
    مار باز خندید چرا که مارمولک زهری نداشت ولی خود را به مسمومیت زد که با مارمولک درگیر نشود چرا که جدال با مارمولک برای او زشت بود .
    مارمولک که مغرور تر شده بود دوباره مار را نیش زد .
    مار که علاقه ای به جنگ با مارمولک حقیر نداشت خواست به خواهش از او از آنجا دور شود . گفت: خواهش می کنم بگذار بروم من نمی خواهم با تو بجنگم .
    اما مارمولک احمق قصه ما خواست برای بار سوم نیش بزند که مار عصبانی شد و مارمولک را نیش زد و او را کشت .

    از آن روز گفتند
    نیش نزدن مار از ترس نیست
    تو مارمولکی جدال بحث نیست
    مار را عیب باشد جدال با تو
    جان را بردار و از این جا در رو
    حکایت : روزی مارمولکی در جنگل راه می‌رفت به ماری رسید . مارمولک شروع کرد به تمسخر کردن مار چرا که فکر میکرد او هم مارمولک است ولی پا ندارد . مارمولک گفت : آهای مارمولک چلاغ اینجا چیکار می کنی ؟ مار در حالی که به احمق بودن مارمولک می خندید گفت : آمده ام کمی آب بخورم . مارمولک به خود مغرور شد و خواست مار را اذیت کند تا از او زهر چشم بگیرد ! مارمولک مار را نیش زد . مار باز خندید چرا که مارمولک زهری نداشت ولی خود را به مسمومیت زد که با مارمولک درگیر نشود چرا که جدال با مارمولک برای او زشت بود . مارمولک که مغرور تر شده بود دوباره مار را نیش زد . مار که علاقه ای به جنگ با مارمولک حقیر نداشت خواست به خواهش از او از آنجا دور شود . گفت: خواهش می کنم بگذار بروم من نمی خواهم با تو بجنگم . اما مارمولک احمق قصه ما خواست برای بار سوم نیش بزند که مار عصبانی شد و مارمولک را نیش زد و او را کشت . از آن روز گفتند نیش نزدن مار از ترس نیست تو مارمولکی جدال بحث نیست مار را عیب باشد جدال با تو جان را بردار و از این جا در رو
    عشق
    پسند
    Haha
    14
    4 نظرات 1 اشتراک گذاری 0 هدیه ها
  • بابا بزرگم یه حرف خیلی قشنگی بهم زد، که با طلا باید حکش می‌کردم.
    می‌گفت‌:
    ‏'شیرین ترین توت ها،پای درختها می‌ریزن. در حالی که ما برای چیدنِ توت هایِ کال،چشم به بالا ترین شاخه ها می‌دوزیم.
    این دقیقا حکایت ندیدن هاست.'
    زیادی بودن، زیادی خوب بودن، زیادی در دسترس بودن، زیادی تحمل کردن فقط باعث می‌شه زیادی نادیده گرفتی بشی.🚶‍♀️👀💔
    #نازی
    #حکایت_دل_آدما
    #زندگی
    #دیدوچت
    بابا بزرگم یه حرف خیلی قشنگی بهم زد، که با طلا باید حکش می‌کردم. می‌گفت‌: ‏'شیرین ترین توت ها،پای درختها می‌ریزن. در حالی که ما برای چیدنِ توت هایِ کال،چشم به بالا ترین شاخه ها می‌دوزیم. این دقیقا حکایت ندیدن هاست.' زیادی بودن، زیادی خوب بودن، زیادی در دسترس بودن، زیادی تحمل کردن فقط باعث می‌شه زیادی نادیده گرفتی بشی.🚶‍♀️👀💔 #نازی #حکایت_دل_آدما #زندگی #دیدوچت
    پسند
    عشق
    10
    1 نظرات 0 اشتراک گذاری 0 هدیه ها